ادامه موضوع «دغدغه های امیرالمؤمنین صلوات الله علیه در دفاع از دستاوردهای رسول خدا صلی الله علیه و آله»

به مناسبت فرا رسیدن ماه مبارک رمضان 1442 هـ ق، حجت الاسلام کاشانی بامداد روز شنبه مورخ 04 اردیبهشت ماه 1400 مصادف با سحر یازدهمین روز ماه مبارک رمضان در برنامه زنده تلویزیونی «ماه من» شبکه سوم سیما حضور یافتند و به ادامه بحث پیرامون موضوع «دغدغه های امیرالمؤمنین صلوات الله علیه در دفاع از دستاوردهای رسول خدا صلی الله علیه و آله» به گفتگو پرداختند که مشروح این مصاحبه تقدیم حضورتان می گردد.

برای دریافت فایل صوتی این جلسه، اینجا کلیک نمایید.

برای دریافت فایل تصویری این جلسه، اینجا کلیک نمایید.

برای مشاهده و دریافت بسته مستندات این جلسه، اینجا کلیک نمایید.

به محضر شما و بینندگان عزیز عرض سلام و ادب و احترام دارم، ان شاء الله خدای متعال این روزه‌ها را بیش از توقعشان از آن عزیزان قبول کند و توفیق رضایت حضرت بقیة الله ارواحنا فداه شامل همه بشود.

مقدّمه

بسم الله الرحمن الرحیم

بحث ما در این چند شب «احیاء دستاوردهای حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم به برکت حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه» بود.

از طرفی هم عزیزانی که مانند حاج آقای یکتا و حاج آقای احمدیان به اینجا تشریف می‌آورند، از عزیزانی از عصر ما می‌گویند که چگونه در میان صحنه‌ی جنگ دیندارانه و آزادمردانه و انسانی می‌جنگیدند، این‌ها این حرف‌ها را از کجا یاد گرفته بودند؟

این مهم است که ما در میان سختی‌ها، خط قرمزها و حقیقت انسانی و کرامت انسانی را فراموش نکنیم.

مقدّمه‌ی بحث که ادامه‌ی عرایض گذشته است، در زیارت غدیریه که از امام هادی صلوات الله علیه به ما رسیده است، حضرت هادی سلام الله علیه به حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه عرض می‌کنند: «مَوْلايَ بِكَ ظَهَرَ الْحَقُّ وَ قَدْ نَبَذَهُ الْخَلْقُ وَ أَوْضَحْتَ السُّنَنَ بَعْدَ الدُّرُوسِ وَ الطَّمْسِ»، ای مولای من! دیگران حق را کنار گذاشته بودند و حق به برکت شما آشکار شد و شما سنّت و رفتار و دین و سبک زندگی حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم را بعد از پوسیده شدن و رو به زوال رفتنِ آن برای ما آشکار کردید.

حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه احیاءگر سنّت حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم

این شب‌ها عرض کردیم و با درد هم عرض کردیم، رفتارها و خشونت‌ها و خونریزی‌هایی به نام حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم و به نام دینِ رحمة للعالمین به یک تفکّر و شیوه و سیره تبدیل شده بود، و حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه در جنگ نشان دادند که حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم چگونه بودند.

لذا روایات فراوانی از این دست از حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم داریم که فرمودند: «أنتَ تُقاتِلُ عَلى سُنَّتي»[1]، تو مطابقِ آن چیزی که من می‌خواهم می‌جنگی، جنگ تو وحشیانه نیست، خشونتِ تو و خشمِ تو انسانی است.

حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم به حضرت امّ سلمه سلام الله علیها فرمودند: علی «لَحمُهُ مِن لَحمي ، ودَمُهُ مِن دَمي»[2]، چرا؟ گوشتِ او از گوشتِ من است و خونِ او از خونِ من است، او با ناکثان و قاسطان و مارقان می‌جنگد، «هُوَ وَاللّه مُحيي سُنَّتي»، او سنّت من را زنده می‌کند.

بیست و سه سال تلاش کردیم که این دین تا قیامت پابرجا باشد، این دین باید درست بماند، چه کسی هست که از تحریفِ آن جلوگیری می‌کند؟ حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم بارها فرمودند که علی دینِ خدا را احیاء می‌کند، یعنی دین خدا کشته شده بود، این دین بدنام و تحریف شده بود، و حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه در این زمینه خیلی تلاش کردند.

جنگِ حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه برای هدایت است

حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه ویژگی‌های عجیبی دارند، نقل شده است که حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه خیلی سحرخیز بودند، اصلاً بعد از شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها، زمانی که حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه زمان دفن آن پیکر مطهّر بالای سرِ ایشان نشسته بودند فرمودند: «أمّا حُزني فَسَرمَدٌ، و أمّا لَيلي فَمُسَهَّدٌ»[3]، دیگر خواب به چشم من نمی‌آید.

برای کسی که «فجر تا سینه‌ی آفاق شکافت           چشم بیدار علی خفته نیافت» چه زمانی جنگ را شروع کند؟ در ابتدای صبح. ولی حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه جنگ را بعد از نماز ظهر شروع می‌کردند. علّتِ این موضوع را از حضرت پرسیدند، حضرت فرمودند: «تُفتَحُ أبوابُ السَّماءِ ، و تُقبِلُ الرَّحمَةُ ، ويَنزِلُ النَّصرُ»[4]، درهای آسمان باز می‌شود، وقتِ اجابتِ دعا است، وقتِ رحمتِ الهی است، نصر الهی نازل می‌شود، «هُوَ أقرَبُ إلَى اللَّيلِ ، وأجدَرُ أن يَقِلَّ القَتلُ»، به غروب نزدیک‌تر است و کشته‌ها کم می‌شوند.

حال یک نفر بیاید و بگوید شما در حالِ جنگ هستید! حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه می‌جنگند ولی این جنگ برای بیشتر شدنِ کشتگان نیست بلکه برای هدایت است و حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه را مجبور کرده‌اند که ایشان می‌جنگند. یعنی مدام این دغدغه‌ی هدایت وجود دارد. در ادامه فرمودند: «ويَرِجعَ الطّالِبُ ، ويُفلِتَ المُنهَزِمُ» شکست‌خورده‌ها زودتر بتوانند فرار کنند و شب زود فرا برسد و فراری‌ها بتوانند بروند، ما که به دنبال کشتن نیستیم.

مهربانی حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه با اسراء

زمانی سپاه حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه اسیر گرفتند، در نظر داشته باشید که ما مختصری از فجایع رفتار با اسراء را قبل از حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه عرض کرده‌ایم، وقتی آن اسیر آمد به حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه عرض کرد که «لا تَقتُلني صَبرا»[5] تو را به خدا قسم می‌دهم اگر می‌خواهید مرا بکشید مرا زجرکش نکنید.

چرا باید اینطور بگوید؟ به دو دلیل؛ اول اینکه می‌دانستند در آن زمان وقتی اسیر را می‌گرفتند پوست اسیر را می‌کندند و او را زجرکش می‌کنند و آتش می‌زنند، دلیل دوم هم بهتان‌هایی بود که به حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه نسبت می‌دادند.

حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه فرمودند: «لا أقتُلُكَ صَبرا» قرار نیست تو را زجرکش کنیم، «إنّي أخافُ اللّه رَبَّ العالَمينَ» ما از خدای متعال می‌ترسیم. یعنی آن‌هایی که این کار را می‌کردند از خدای متعال نمی‌ترسیدند، آن‌ها به نام حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم کارِ خودشان را می‌کردند. بعد حضرت فرمودند: شمشیرِ او را بگیرید و قسم بخورد که دیگر به جنگ برنمی‌گردد، آن شخص هم قسم خورد که دیگر به جنگ برنگردد، حضرت فرمودند: چهار درهم به او بدهید که بتواند در راه آذوقه‌ای فراهم کند و برود.

البته حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه مظهر قدرت بودند، اگر این اسیر دوباره برمی‌گشت حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه او را شدیداً مجازات می‌کردند، کمااینکه زمانی حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم هم در بدر عدّه‌ای را اسیر گرفته بودند، از آن‌ها سؤال می‌کردند، یک نفر گفت من پنج دختر دارم، حضرت فرمودند: او را آزاد کنید، او پنج منتظر دارد، او پنج دختر منتظر دارد، ولی آن شخص دوباره در احد آمد و حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم او را مجازات کردند.[6]

وگرنه اگر حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه احساس می‌کردند که ممکن است طرف برگردد، ممکن بود هر تلاشی کنند.

یک مورد هم این است که آن زمان هم عادت کرده بودند با اسیر به آن نحو خشن برخورد کنند، و حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه می‌خواستند عادتِ مردم را بهم بزنند و مردم به نام اسلام کارِ خودشان را نسبت ندهند، یکی هم این بود که خیلی به حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه بهتان می‌زدند.

خدا به داد اهل جمل برسد، یکی اینکه با حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه جنگیدند، یکی اینکه خیلی به حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه دروغ بستند.

شخصی به نام «حرقوص بن زهیر» آمد و به حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه عرض کرد: آیا می‌دانید چرا این بصری‌ها پشت سپاه جمل آمده‌اند و با شما می‌جنگند؟ «يَزعُمونَ أنَّكَ إن ظَهَرتَ عَلَيهِم غَدا أنَّكَ تَقتُلُ رِجالَهُم»[7] می‌گویند اگر دستِ علی پیروز بشود و دستِ او به ما برسد همه‌ی مردها را سر می‌برد. چون در زمان قبل از حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه این کارها انجام می‌شد، «وتُسبي نِساءَهُم» و همه‌ی زن‌های شما را اسیر و کنیز می‌کنند. حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه فرمودند: «ما مِثلي يُخافُ هذا مِنهُ» از مثل من نباید برای این کار ترسید. کسی این موضوع را قبول ندارد مگر اینکه «إلّا مِمَّن تَوَلّى وكَفَرَ» کافر باشد، من که کافر نیستم این کار را کنم. یعنی به حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه دروغ بسته بودند.

قبلاً عرض کرده‌ایم که حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه نه تنها به اطعام اسیر توجّه داشتند، بلکه به احسان به اسیر توجّه داشتند، یعنی باید با او به نیکی رفتار کرد.

حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه به صفّین رفته بودند…

ما اخلاق رقابت و دشمنی را هم رعایت نمی‌کنیم

من تأسّف می‌خورم، از اخلاقِ دشمنیِ حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه می‌گوییم، ولی گاهی در کشور خودمان و بین خودمان ما اخلاق دشمنی و اخلاق رقابت را رعایت نمی‌کنیم. الآن در آستانه‌ی انتخابات هستیم و ان شاء الله خدای متعال در مناظرات از بهتان‌های دسته‌جمعی و فراگیر به داد برسد. سال 1396 و سال‌های گذشته مانند 1388 یکی از فجایع «بهتان‌هایی» بود که نسبت به هم روا می‌داشتند، ای کاش شورای محترم نگهبان، هر کسی را که در این مناظرات یا در این رقابت‌ها یا در فضای عمومی به دیگران بهتان می‌زد برای محاکمه کردن معرّفی می‌کرد، اگر سند و مدرکی داشت که هیچ، وگرنه او را ردّصلاحیت می‌کردند، یعنی کسی که در میان یک رقابت و برای یک پیروزی سیاسی نمی‌تواند گناهِ به این بزرگی انجام ندهد، چون وقتی به یک نفر یک بهتان می‌زنند هشتاد میلیون نفر می‌فهمند، کسی که نمی‌تواند چطور می‌تواند کفّ‌نفس داشته باشد که دزدی نکند؟ و به فرمایش رهبری این حکومت دوست دارد که حکومتِ حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه را قلّه در نظر بگیرد و به سمتِ آن حرکت کند. نامزد انتخاباتی آن از این فضا خیلی پرت نباشد.

گاهی زن و شوهرها به نحوی با یکدیگر دشمنی می‌کنند که انگار یک نفر مسلمان است و دیگری کافرِ حربی، در حالی که حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه با دشمنانی که می‌خواهند بجنگند به نکات عجیبی توجّه دارند.

بدا به حال ما که در صحنه‌های بزرگ مانند مناظرات انتخاباتی به مناظرات انتخاباتی ترامپ و امثال ترامپ نزدیک باشد. به خدای متعال پناه می‌برم.

چرا حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه جنگ را به تأخیر می‌انداختند؟

دیدند حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه در جنگ صفّین مدام جنگ را طول می‌دهند. این سپاه از کوفه تا صفّین آمده بودند و منتظر حمله بودند، یک نفر می‌گفت که نکند علی از مرگ می‌ترسد؟! یک نفر می‌گفت شاید شک دارد و بخاطر تقوایی که دارد نمی‌داند آیا می‌تواند با شامیان بجنگد یا نه! یک نفر گفت: من خانواده‌ی خودمان را در کوفه رها کرده‌ایم پس چرا نمی‌جنگیم؟ حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه فرمودند: نسبت به ترس از مرگ که شما مرا می‌شناسید، نسبت به شک در جنگ با شامیان هم شک ندارم، اما «فَوَاللّه ما دَفَعتُ الحَربَ يَوما إلّا وأنا أطمَعُ أن تَلحَقَ بي طائِفَةٌ فَتَهتَدِيَ بي»[8] والله من جنگ را عقب نمی‌اندازم مگر اینکه دوست دارم شاید چند نفر از این‌ها برگردند و هدایت بشوند.

بعد فرمودند: اگر این‌ها هدایت بشوند، من این موضوع را بیشتر از این دوست دارد که طرف را در گمراهی بکشیم، ولو اینکه گناهانِ خودِ او باعث شده باشد که او در مقابلِ ما قرار بگیرد.

حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم در خیبر به من فرمودند: علی جان! اگر تو یک نفر را هدایت کنی از همه‌ی مخلوقات خدا و آنچه که خورشید بر او می‌تابد برتر است،[9] من به دنبالِ این موضوع هستم که یک نفر حق را بشناسد و برگردد، من ولعی برای کشتن ندارم.

ان شاء الله خدای متعال به داد ما برسد، ما در مسائلِ خیلی کوچکتر، چون خیلی از اوقات مناظرات و منازعات ما اینقدر حق و باطل مانند حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه و معاویه، حقِ محض و باطل محض هم نیست، ولی گاهی ما دشمنی را به نهایت می‌بریم.

لذا حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه به دنبال تربیت آدم‌ها بودند، حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه پدرِ شامی‌ها هم بودند.

انصاف و عدلِ حیرت‌انگیزِ حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه

لذا اینطور ثبت کرده‌اند که وقتی آن‌ها زودتر به منطقه‌ی صفّین رسیدند و به آب دسترسی پیدا کردند گفتند ما اجازه نمی‌دهیم آن‌ها حتّی یک قطره آب بخورند.

یک نفر بود که اهلِ حمدان بود، بیشترِ حمدانی‌ها در کوفه بودند و سربازهای حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه بودند، این شخص در شام بود و اهل عبادت بود و اتفاقاً دوستِ عمروعاص بود، آمد و گفت: «يَا مُعَاوِيَةُ سُبْحَانَ اللَّهِ أَ لِأَنْ سَبَقْتُمُ الْقَوْمَ‌ إِلَى الْفُرَاتِ فَغَلَبْتُمُوهُمْ عَلَيْهِ تَمْنَعُونَهُمْ عَنْهُ؟ أَمَا وَ اللَّهِ لَوْ سَبَقُوكُمْ إِلَيْهِ لَسَقُوكُمْ مِنْهُ »[10] بخدا اگر علی و یاران او به آب می‌رسیدند به شما آب می‌دادند، خودتان را ضایع نکنید، آن‌ها می‌آیند و پیروز می‌شوند و بعد شما ضایع می‌شوید. معاویه به عمروعاص گفت این شخص را ساکت کن، عمروعاص تندی کرد و این شخص شروع کرد به شعر گفتن، گفت:

لَعَمْرُ أَبِي مُعَاوِيَةُ بْنُ حَرْبٍ‌           وَ عَمْرٌو مَا لِدَائِهِمَا دَوَاءٌ

معاویه و عمروعاص دردِ بی‌درمان دارند. چون حق‌مدار نیستند، کسی که حق‌مدار نباشد با چه چیزی درمان می‌شود؟

فَلَسْتُ بِتَابِعٍ دِينَ ابْنِ هِنْدٍ            طِوَالَ الدَّهْرِ مَا أَرْسَى حِرَاءُ

من به هیچ وجه دینِ معاویه را نمی‌پذیرم، ولو اینکه در طول روزگار به سخت‌ترین شرایط بیفتم.

این شخص در نیمه‌ی شب برگشت و به حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه ملحق شد.

اصلاً حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه جنگ را طول می‌دهند که اگر یک نفر حق را نمی‌داند حق را بشناسد و برگردد.

شاید یکی از دلایلی که حضرت سیّدالشّهداء صلوات الله علیه شب عاشورا مهلت گرفتند این است که هنوز «حرّ» نیامده است.

در فضاهای دیگر، در تصمیماتی که گاهی حکومت‌ها می‌گیرند، گاهی در فضای غرب هست، آدم‌ها را زیرِ چرخ‌دنده‌های تصمیمات لِه می‌کنند. حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه می‌فرمایند: اگر یک نفر هدایت بشود برای من از آنچه که خورشید بر او می‌تابد برتر است.

جذب حداکثری برای اینکه جیب ما پُر بشود و زور ما زیاد بشود نیست، اگر اینطور باشد که وای بحال ما، جذب حداکثری یعنی ما به دنبالِ این هستیم که حرفِ حق را گسترش بدهیم نه خودمان را.

حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه حمله کردند و آب را گرفتند، سپاهیانِ حضرت گفتند حال ما آب را به روی آن‌ها ببندیم، حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه فرمودند: «لا أفعل ما فعله الجاهلون»[11] من مانند جاهلان رفتار نمی‌کنم.

یعنی خوشا بحالِ آن نامزدی که در انتخابات پیش رو، اگر به او بهتان زدند مانندِ جاهلان رفتار نکند، معلوم بشود این شخص ترازِ این کار است و او خود را نبازد.

حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه فرمودند: اگر به ما ظلم کنند ما از عدل خارج نمی‌شویم، اگر به ما خیانت کنند ما از انصاف بیرون نمی‌آییم.

«خالد بن ولید» پسری به نام «مهاجر» دارد که او از خشونت‌های پدرِ خودش اعلام بیزاری کرد و به حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه پیوست، و اتّفاقاً بارها خیلی مورد هجمه واقع شد، او یک چشم خود را در جمل از دست داد، و به نقلی هم در صفّین شهید شد.[12]

حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه به دنبالِ چنین هدایتی هستند، یعنی اگر کسی بیاید و رفتار حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه را ببیند، لازم نیست حتماً در خانواده‌ی عمّار یاسر باشد، اگر در خانواده‌ی خالد بن ولید هم باشد برمی‌گردد، چرا؟ چون او پدرِ خود را نگاه می‌کرد…

«ابوقتاده» می‌گوید: زمانی در تاریکی تیر می‌زدیم، آن‌ها گفتند شما چه کسی هستید؟ ما گفتیم: ما عبادالله هستیم، آن‌ها گفتند: ما هم عبادالله هستیم، ما هم مسلمانیم. وقتی مسیر را رفتیم دیدیم اشتباه به سمت عدّه‌ای مسلمان تیراندازی کردیم. ما گفتیم ما از طرف خلیفه آمدیم، آن‌ها گفتند: ما در خدمت شما هستیم و تسلیم هستیم، ما گفتیم: پس اسیر بشوید، آن‌ها هم اسیر شدند. آن‌ها خیال کرده بودند سپاهِ اسلام است و اسیر شدند.

«ابوقتاده» می‌گوید وقتی صبح شد و نماز صبح را خواندند «خالد بن ولید» گفت: هر کسی اسیرِ خود را گردن بزند. ابوقتاده گفت: بخدا من در هیچ جنگی با تو نمی‌آیم.[13]

این‌ها می‌دیدند، این یک مدل اسلام است و آن هم یک مدل اسلام است.

حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه احیاءگرِ سنّتِ حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم

اینکه ما می‌بینیم حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه در رفتارها و در جنگِ خود اینگونه هستند… وقتی جنگ تمام شد، نسبت به اموال…

اولین گروهی که به حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه نسبتِ بی‌عدالتی دادند خوارج در جمل بودند، می‌گفتند: اجازه می‌دهی آن‌ها را بکشیم ولی اجازه نمی‌دهی اموال آن‌ها را برداریم؟

حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه فرمودند هر چیزی حساب و کتاب دارد، وقتی ما آن‌ها را کشتیم که آن‌ها هشتصد نفر را از ما کشتند و وقتی ما قاری فرستادیم و قرآن خواند باز هم آن‌ها او را کشتند و به حرف گوش نکردند، مجبور شدیم و راه چاره‌ای نبود و ما هم به أقل کشته‌ها اکتفاء کردیم، حال باید اموالِ آن‌ها را برگردانید.

چون این جماعت به کنیز گرفتن عادت کرده بودند گفتند: نمی‌شود! عدّه‌ی زیادی زن در بصره است. وقتی حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه دیدند شرایط اینطور است فرمودند: کدامیک از شما امّ‌المؤمنین را برمی‌دارد؟ چون این جماعت همه بر آئین خلفای قبلی بودند گیر کردند، بعد حضرت فرمودند: آیا من می‌گذارم شما یک نفر را رها کنید و بقیه را کنیز بگیرید؟[14]

یک زمانی حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه فرمودند: اگر من بخواهم اموال خودم را به دیگران بدهم بی‌عدالتی نمی‌کنم، یعنی اینطور بخشش نمی‌کنم که به یک نفر بیشتر ببخشم و به دیگری کمتر، چه برسد به بیت المال![15]

حال فکر می‌کنید من یک نفر را کنار می‌گذارم؟ چطور می‌فهمید این عمل برای یک نفر قبیح است و همسر حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم است و نمی‌شود او را کنیز گرفت، بقیه هم مسلمان هستند، حال یک خطایی کردند و یک مجازاتی هم شدند.

لذا هم شافعی، یعنی امامِ عزیزانِ اهل شافعی، و هم ابوحنیفه، یعنی امامِ احناف، می‌گویند: «لولا سيرة اميرالمؤمنين في اهل البغي»[16] اگر روش و سیره‌ی حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه نبود، «البغي ما كنا نعرف أحلامهم» ما نمی‌دانستیم باید چطور بجنگیم. که در این جنگ باید با اسیر چطور رفتار کنیم، آیا می‌شود اموال را غنیمت گرفت یا نه.

ولذاست که حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه احیاءگر سنّت حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم هستند.

نظرِ پسردایی معاویه در مورد او

پسردایی معاویه خاطره‌ی خیلی جالبی گفته است، می‌گوید: زمانی دیدند حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه «ولید بن عقبه» و دیگران در صفّین… حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه حرمت و هیبتی داشتند، «ولید بن عقبه» و چند نفر دیگر از بنی امیّه شروع کردند به فحاشی بسیار وقیحانه به حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه، اصحاب خیلی ناراحت شدند، حضرت تشریف آوردند و فرمودند: «عَلَيْكُمْ بِالسَّكِينَةِ وَ سِيمَاءِ اَلصَّالِحِينَ وَ وَقَارِ اَلْإِسْلاَمِ»[17] آرامش خودتان را حفظ کنید، شما صالحین هستید، وقارِ اسلامی داشته باشید، کاری به این‌ها نداشته باشید، معلّم شما من هستم و معلّم این‌ها عمروعاص است، بالاخره باید بین من و این‌ها باید تفاوت وجود داشته باشد.

ان شاء الله خدای متعال شهدای ما را رحمت کند که سعی کردند به اندازه‌ی توانشان آبروی مکتب اهل بیت سلام الله علیهم أجمعین را حفظ کنند.

معاویه یک پسردایی به نام «محمد بن ابی حذیفه» داشت که از اصحاب بود، اختلاف است که در زمان حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه یا بعد از شهادت حضرت، این شخص جزوِ مخالفان معاویه و طرفداران حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه بود، او را گرفتند و به زندان انداختند و شکنجه می‌کردند.

یکی از کارهایی که این‌ها می‌کردند این بود که اشخاص را بیاورند و این اشخاص اعلامِ پشیمانی کنند تا به آن‌ها امکاناتی بدهند، معاویه می‌گفت: این شخص را ببینید که پسردایی ماست! بجای اینجا از ما تعریف کند و هوای ما را داشته باشد… خلاصه به او گفت: «أ لَم يَأنَ لَكَ أن تُبصِرَ ما كُنتَ عَلَيهِ مِنَ الضّلالَةِ بِنُصرَتِكَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ»[18]، آیا نمی‌خواهی از این ضلالت و گمراهی که علی را یاری کرده‌ای اعلام پشیمانی کنی تا ما از تو بگذریم؟ «محمد بن ابی حذیفه» گفت: «وَاللّه إنّي لَأَشهَدُ إنَّكَ مُنذُ عَرَفتُكَ فِي الجاهِلِيَّةِ وَالإِسلامِ» بخدا سوگند از آن روز اول که تو در جاهلیت شناخته شدی «لَعَلى خُلُق واحِدٍ ما زادَ الإِسلامُ فيكَ قَليلاً ولا كَثيرا» رفتارِ تو بعد از اسلام اصلاً تغییر نکرده است، اسلام در تو اثر نداشته است، نه زیاد و نه کم! یعنی هیچ تغییری نکردی، علامتِ آن هم این است که «وإنَّ علامَةَ ذلِكَ فيكَ لَبَيِّنَةٌ تَلومُني عَلى حُبّي عَلِيّا» من را برای محبّتِ حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه ملامت می‌کنی. ببین در دینِ حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم چقدر در بابِ محبّت حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه مطلب وجود دارد، حال تو مرا ملامت می‌کنی که چرا حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه را دوست دارم؟ «كَما خَرَجَ مَعَ عَلِيٍّ كُلُّ صَوّامٍ قَوّامٍ مُهاجِرِيِّ وأنصارِيٍّ» هرچه آدم حسابی، روزه‌دارانِ روز و عابدانِ شب، مهاجر و انصار در لشگرِ او هستند، «وخَرَجَ مَعَكَ» چه کسانی با تو بودند؟ «أبناءُ المُنافِقينَ وَالطُّلَقاءِ وَالعُتَقاءِ»!

یعنی حق برای کسی که اندکی به دنبالِ حق بود کاملاً روشن بود.

تحلیلِ زیبای «نصری سلهب» مسیحی از صفّین

جالب است که وقتی یک مسیحی مانند «نصری سلهب» می‌آید و صفّین را مطالعه می‌کند، یک تحلیلی کرده است که از نظر دقّت تاریخی بی‌نظیر است.

«نصری سلهب» می‌گوید:

و فکره ابن العاص هذه لیست بجدیده        فلقد سبقه علی فی وقعه الجمل[19]

اینکه عمروعاص در انتهای جنگ صفّین قرآن به نیزه کرد و فکر کرد پیروز شده است نوآوری نبود، قبل از او حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه این کار را در جمل انجام داده بودند، منتها «غیر ان علیا امر برفع المصحف قبل بده القتال» حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه قبل از اینکه جنگ شروع بشود قرآن را آوردند و بین جمعیت خواندند، با اینکه قاری قرآن تیرباران شد، «و هو فی مرکز القوه» با اینکه قدرت داشت و جمعیّت او چند برابرِ سپاهِ جملی‌ها بود و در اوج قدرت بود، ولی قرآن خواند که مردم هدایت بشوند.

حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه در هیچ جنگی شروع‌کننده نبودند، اما معاویه و عمروعاص زمانی قرآن را به نیزه کردند که می‌خواستند از مرگ نجات پیدا کنند، یعنی قرآن را سپرِ جانِ خودشان کردند، زمانی که می‌خواستند از آن شکستِ مفتضحانه رها بشوند، این جماعت دنیا را می‌خواستند و دین را سپرِ خودشان کرده بودند. اما حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه دین را می‌خواستند.

درواقع این جماعت قرآن را به نیزه کردند که دو روز بیشتر زندگی کنند اما حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه قرآن تلاوت کردند که انسان‌های کمتری کشته بشود، و خودِ ایشان سپرِ قرآن شدند، خودِ حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه حقیقتِ قرآن بودند.

وقتی در منابع نگاه می‌کنیم می‌بینیم آن چیزی که برای حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه مهم بود این بود که حق اعتلاء پیدا کند.

عمل منافی عفّت مغیره ملعون و رفتار خلیفه وقت با او

در دوران حکومت‌های قبل از حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه شِبهه گشتِ ارشادی بود که در نیمه‌ی شب به خانه‌ی مردم می‌ریختند.[20]

می‌دانید در اسلام اینطور است که اگر کسی خلاف هم می‌کند، مادامی که خانه‌ی فساد نیست، مادامی که ترویج‌کننده نیست، یعنی اگر هر کسی در خانه‌ی خود هر کاری کند نباید کسی کاری به او داشته باشد، وقتی موضوعی علنی بشود مسئله مطرح است، وگرنه معنی ندارد که حکومت بخواهد به خانه‌ها برود و سَرَک بکشد.

این‌ها شبانه به داخل خانه‌ها می‌ریختند، اگر در جایی صدایی بود یا چراغی روشن بود… چون در مدینه ساعت خاموشی داشتند و همه باید در یک ساعتی بعد از نماز عشاء می‌خوابیدند[21] وگرنه آن‌ها را مجازات می‌کردند، فضا امنیتی بود و برای همین به داخلِ خانه‌ها می‌ریختند تا ببینند چه خبر است! بعد هم بی‌کس و کارها و بیچاره‌ها را مجازات می‌کردند.

اما وقتی مغیره ملعون یک عمل بسیار شنیعی انجام داد، هم خودِ او همسر داشت و هم آن زن همسر داشت، و کارِ آن‌ها لو رفت و همه دیدند چه خبر شده است.

اینجا نوبتِ آن است که یک حکومت نشان بدهد که آیا عدل برای آن مهم است یا عدل را برای ضعفا پیاده می‌کند؟ یعنی با جرمِ ضعفا با شدّت وجه برخورد کنیم اما آقازاده‌ها و این دست افراد را به ذخایر نظام تبدیل کنیم! اینجاست که مهم است.

یعنی حکومتی اسلامی است که قوه‌ی قضائیه‌ی آن اتّفاقاً آقازاده‌هایی که مجرم هستند، یا صاحبانِ قدرتی که مجرم هستند در آنجا بترسند و خار بشوند، وقتی قوه‌ی قضائیه‌ی ما اعتلاء پیدا می‌کند که اگر یک فرد ضعیف حق داشت و خواست به دادگاه برود نترسد، یعنی بگوید حقِ خودم را خواهم گرفت، اگر این قشر می‌ترسند یعنی ما خیلی راه داریم و باید کار کنیم.

حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه در آن دوران بودند اما شرایط نبود که حضرت در دوره‌ی حکومت‌های قبلی بروز کنند و به این امور ورود کنند.

خلاصه اینکه مغیره ملعون جرمی مرتکب شد و چهار نفر هم بطور اتّفاقی صحنه را دیدند، خواستند بروند و شهادت بدهند، نفر اول و دوم و سوم و… وقتی نفر چهارم آمد حاکم وقت گفت: کسی آمد که مفتضح نمی‌کند، چون آنجا مغیره حاکمِ بصره بود، یعنی هنر این است که کارگزارِ قدرقدرت را به بند عدالت بکشیم… نفر چهارم ترسید و گفت: من دقیق ندیدم و… موضوع گذشت؛[22] جالب اینجاست که بعد از این موضوع به او ترفیع هم دادند، گاهی ما هم از این موارد در روزگارِ خودمان می‌بینیم، او حاکمِ بصره بود و او را به حاکمیت کوفه برگزیدند و ترفیع مقام هم گرفت!!![23]

حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه آن زمان فرمودند: خدایا! اگر من قدرت پیدا کنم و شرایطِ امر باشد مغیره را بخاطرِ جرمی که کرد سنگسار می‌کنم. وقتی حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه به حکومت رسیدند، مغیره ملعون بعد از اوایل حکومت حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه به طائف رفت که به حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه نزدیک نباشد.

یعنی برای حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه اینطور نیست که بفرمایند پرونده تمام شده است، اتفاقاً آنجایی که صاحب‌قدرتان خلاف می‌کنند، ولو اینکه پرونده گذشته باشد حضرت اعاده‌ی دادرسی می‌کنند، برای حضرت امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه حق مسئله است، نه اینکه معاذالله فشار بیاورند و عدل را روی ضعفاء پیاده کنند.

دعا

خدایا! این ساعت سحر… حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم فرمودند: اگر شب کسی درِ خانه‌ی شما را زد، اگر احتمال هم می‌دادید که او بازیگری می‌کند، باز هم او را با دست خالی رد نکنید، الآن میلیون‌ها نفر در حالِ دیدنِ برنامه‌های سحر هستند و حاجاتی دارند و به درِ خانه‌ی خدای متعال آمده‌اند، خدایا! حاجاتِ مؤمنین را به أحسنِ وجه به کَرَمِ خودت روا بفرما.

خیلی از خانه‌ها الآن گرفتارِ بیماری و پرستاری هستند، خدایا! تو را به حرمتِ حضرت ولی عصر ارواحنا فداه قسم می‌دهیم همه‌ی بیماران را شفاء عنایت بفرما.

خدایا! این انتخابات پیشِ رو را هم برای بهتر شدنِ وضع مردم و اینکه کرامت انسانی مردم در نظر گرفته بشود و اینکه ان شاء الله امام زمان ارواحنا فداه از این رفتار جمعی ما راضی بشوند، مردم ما را کمک بفرما.


[1] کفایة الأثر، صفحه 75 (ثُمَّ التَفَتَ إلى عَلِيٍّ عليه السلام، فَقالَ (رسول الله صلی¬الله¬علیه¬وآله): أنتَ وَصِيّي ، وأخي فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ ، تَقضي دَيني ، وتَنحو عِداتي ، وتُقاتِلُ عَلى سُنَّتي ؛ تُقاتِلُ عَلَى التَّأويلِ كَما قاتَلتُ عَلَى التَّنزيلِ.) و همچنین الخصال، صفحه 572، حدیث 1 (ثُمَّ قالَ (رسول الله صلی¬الله¬علیه¬وآله): يا عَلِيُّ ، إنَّكَ سَتَرعى ذِمَّتي ، وتُقاتِلُ عَلى سُنَّتي ، وتُخالِفُكَ اُمَّتي) و همچنین المناقب لإبن المغازلي، صفحه 261، حدیث 309 (عن نافع مولى ابن عمر، قُلتُ لِابنِ عُمَرَ : مَن خَيرُ النّاسِ بَعدَ رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ؟ قالَ : ما أنتَ وذاكَ لا اُمَّ لَكَ ؟ ! ثُمَّ قالَ : أستَغفِرُ اللّه ! خَيرُهُم بَعدَهُ مَن كانَ يَحِلُّ لَهُ ما كانَ يَحِلُّ لَهُ ، ويَحرُمُ عَلَيهِ ما كانَ يَحرُمُ عَلَيهِ. قُلتُ : مَن هُوَ ؟ قالَ : عَلِيٌّ ، سَدَّ أبوابَ المَسجِدِ وتَرَكَ بابَ عَلِيٍّ ، وقالَ لَهُ : لَكَ في هذَا المَسجِدِ ما لي ، وعَلَيكَ فيهِ ما عَلَيَّ ، وأنتَ وارِثي ، ووَصِيّي ،تَقضي دَيني ، وتُنجِزُ عِداتي ، و تَقتُلُ عَلى سُنَّتي ، كَذَبَ مَن زَعَمَ أنَّهُ يُبغِضُكَ ويُحِبُّني)

[2] المناقب للخوارزمي، صفحه 86، حدیث 77 (عن عبد اللّه بن العبّاس خَرَجَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله مِن عِندِ زَينَبَ بِنتِ جَحشٍ ، فَأَتى بَيتَ اُمِّ سَلَمَةَ ـ وكانَ يَومَها مِن رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ـ فَلَم يَلبَث أن جاءَ عَلِيٌّ ، فَدَقَّ البابَ دَقّا خَفِيّا ، فَاستَثبَتَ رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله الدَّقَّ وأنكَرَتهُ اُمُّ سَلَمَةَ ، فَقالَ لَها رَسولُ اللّه صلى الله عليه و آله : قومي فَافتَحي لَهُ البابَ ! فَقالَت : يا رَسولَ اللّه ِ ، مَن هذَا الَّذي بَلَغَ مِن خَطَرِهِ ما أفتَحُ لَهُ البابَ ، فَأَتَلَقّاهُ بِمَعاصِمي ، وقَد نَزَلَت فِيَّ آيَةٌ مِن كِتابِ اللّه ِ بِالأَمسِ؟! فَقالَ لَها كَالمُغضَبِ: إنَّ طاعَةَ الرَّسولِ طاعَةُ اللّه ِ ، ومَن عَصَى الرَّسولَ فَقَد عَصَى اللّه َ ، إنَّ بِالبابِ رَجُلاً لَيسَ بِالنَّزِقِ ولا بِالخَرِقِ ، يُحِبُّ اللّه َ ورَسولَهُ ، ويُحِبُّهُ اللّه ُ ورَسولُهُ . فَفَتَحتُ لَهُ البابَ ، فَأَخَذَ بِعِضادَتَيِ البابِ ، حَتّى إذا لَم يَسمَع حِسّا وَلا حَرَكَةً وصِرتُ إلى خِدرِي استَأذَنَ ، فَدَخَلَ . فَقالَ رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله : أ تَعرِفينَهُ ؟ قُلتُ : نَعَم ، هذا عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ. قالَ (رسول¬الله¬صلی¬الله¬علیه¬وآله) : صَدَقتِ ، سِحنَتُهُ مِن سِحنَتي ، ولَحمُهُ مِن لَحمي ، ودَمُهُ مِن دَمي ، وهُوَ عَيبَةُ عِلمي، اِسمَعي وَاشهَدي ! هُوَ قاتِلُ النّاكِثينَ وَالقاسِطينَ وَالمارِقينَ مِن بَعدي . اِسمَعي وَاشهَدي ! هُوَ وَاللّه مُحيي سُنَّتي . اِسمَعي وَاشهَدي ! لَو أنَّ عَبدا عَبَدَ اللّه َ ألفَ عامٍ مِن بَعدِ ألفِ عامٍ بَينَ الرُّكنِ وَالمَقامِ ثُمَّ لَقِيَ اللّه َ مُبغِضا لِعَلِيٍّ لَأَكَبَّهُ اللّه ُ يَومَ القِيامَةِ عَلى مِنخَرَيهِ فِي النّارِ.)

[3] الأمالي للمفيد: صفحه 281 ، حدیث 7  (عن عليّ بن محمّد الهرمزاني عن عليّ بن الحسين بن عليّ عن أبيه الحسين عليهما السلام: لَمّا مَرِضَت فاطِمَةُ بِنتُ النَّبِيِّ صَلَّى اللّهُ عَلَيهِ و آلِهِ و عَلَيهَا السَّلامُ، وَصَّت إلى عَلِيٍ‌ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ أن يَكتُمَ أمرَها، و يُخفِيَ خَبَرَها، و لا يُؤذِنَ أحَدا بِمَرَضِها، فَفَعَلَ ذلِكَ، و كانَ يُمَرِّضُها بِنَفسِهِ، و تُعينُهُ عَلى ذلِكَ أسماءُ بِنتُ عُمَيسٍ رَحِمَهَا اللّهُ عَلَى استِسرارٍ بِذلِكَ كَما وَصَّت بِهِ. فَلَمّا حَضَرَتهَا الوَفاةُ وَصَّت أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام أن يَتَوَلّى أمرَها، و يَدفِنَها لَيلًا، و يُعَفِّيَ‌ قَبرَها. فَتَوَلّى ذلِكَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام و دَفَنَها، و عَفّى مَوضِعَ قَبرِها. فَلَمّا نَفضَ يَدَهُ مِن تُرابِ القَبرِ هاجَ بِهِ الحُزنُ، فَأَرسَلَ دُموعَهُ عَلى خَدَّيهِ، و حَوَّلَ وَجهَهُ إلى قَبرِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَقالَ: السَّلامُ عَلَيكَ يا رَسولَ اللّهِ مِنّي، وَ السَّلامُ عَلَيكَ مِنِ ابنَتِكَ و حَبيبَتِكَ و قُرَّةِ عَينِكَ، و زائِرَتِكَ وَ البائِتَةِ فِي الثَّرى بِبُقعَتِكَ، وَ المُختارِ لَهَا اللّهُ سُرعَةَ اللِّحاقِ بِكَ، قَلَّ يا رَسولَ اللّهِ عَن صَفِيَّتِكَ صَبري، و ضَعُفَ عَن سَيِّدَةِ النِّساءِ تَجَلُّدي، إلّا أنَّ فِي التَّأَسّي لي بِسُنَّتِكَ وَ الحُزنِ الَّذي حَلَّ بي بِفِراقِكَ مَوضِعَ التَّعَزّي، فَلَقَد وَسَّدتُكَ في مَلحودِ قَبرِكَ بَعدَ أن فاضَت نَفسُكَ عَلى صَدري، و غَمَّضتُكَ بِيَدي، و تَوَلَّيتُ أمرَكَ بِنَفسي، نَعَم و في كِتابِ اللّهِ أنعَمُ القَبولِ: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» لَقَدِ استُرجِعَتِ الوَديعَةُ، و اخِذَتِ الرَّهينَةُ، وَ اختُلِسَتِ الزَّهراءُ، فَما أقبَحَ الخَضراءَ وَ الغَبراءَ، يا رَسولَ اللّهِ! أمّا حُزني فَسَرمَدٌ، و أمّا لَيلي فَمُسَهَّدٌ، لا يَبرَحُ الحُزنُ مِن قَلبي أو يَختارَ اللّهُ لي دارَكَ الَّتي أنتَ فيها مُقيمٌ، كَمَدٌ مُقَيِّحٌ، و هَمٌّ مُهَيِّجٌ، سَرعانَ‌ ما فُرِّقَ بَينَنا، و إلَى اللّهِ أشكو. و سَتُنَبِّئُكَ ابنَتُكَ بِتَضافُرِ امَّتِكَ عَلَيَّ و عَلى هَضمِها حَقَّها، فَاستَخبِرهَا الحالَ، فَكَم مِن غَليلٍ مُعتَلِجٍ‌ بِصَدرِها لَم تَجِد إلى بَثِّهِ سَبيلًا، و سَتَقولُ، و يَحكُمُ اللّهُ و هُوَ خَيرُ الحاكِمينَ. سَلامٌ عَلَيكَ يا رَسولَ اللّهِ سَلامَ مُوَدِّعٍ، لا سَئِمٍ و لا قالٍ، فَإِن أنصَرِف فَلا عَن مَلالَةٍ، و إن اقِم فَلا عَن سوءِ ظَنٍّ بِما وَعَدَ اللّهُ الصّابِرينَ، وَ الصَّبرُ أيمَنُ و أجمَلُ، و لَو لا غَلَبَةُ المُستَولينَ عَلَينا لَجَعَلتُ المُقامَ عِندَ قَبرِك لِزاما، و لَلَبِثتُ عِندَهُ مَعكوفا، و لَأَعوَلتُ إعوالَ الثَّكلى عَلى جَليلِ الرَّزِيَّةِ، فَبِعَينِ اللّهِ تُدفَنُ ابنَتُكَ سِرّا، و تُهتَضَمُ حَقَّها قَهرا، و تُمنَعُ إرثَها جَهرا، و لَم يَطُلِ العَهدُ، و لَم يَخلُ مِنكَ الذِّكرُ، فَإِلَى اللّهِ يا رَسولَ اللّهِ المُشتَكى، و فيكَ أجمَلُ العَزاءِ، و صَلَواتُ اللّهِ عَلَيكَ و عَلَيها و رَحمَةُ اللّهِ و بَرَكاتُهُ.)

[4] الکافي (ط الإسلامیة)، جلد 4، صفحه 333 (عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ أَبَانِ بْنِ عُثْمَانَ عَنْ يَحْيَى بْنِ أَبِي الْعَلَاءِ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: كانَ أميرُ المُؤمِنينَ صَلَواتُ اللّه ِ عَلَيهِ لا يُقاتِلُ حَتّى تَزولَ الشَّمسُ ويَقولُ : تُفتَحُ أبوابُ السَّماءِ ، و تُقبِلُ الرَّحمَةُ ، ويَنزِلُ النَّصرُ. ويَقولُ: هُوَ أقرَبُ إلَى اللَّيلِ ، وأجدَرُ أن يَقِلَّ القَتلُ ، ويَرِجعَ الطّالِبُ ، ويُفلِتَ المُنهَزِمُ.)

[5] السنن الكبرى، جلد 8، صفحه 315، حدیث 16754 (عن أبي فاخِتَةَ، إنَّ عَلِيا عليه السلام اُتِيَ بِأَسيرٍ يَومَ صِفّينَ ، فَقالَ: لا تَقتُلني صَبرا. فَقالَ عَلِيٌّ ع لا أقتُلُكَ صَبرا ؛ إنّي أخافُ اللّه َ رَبَّ العالَمينَ. فَخَلّى سَبيلَهُ ، ثُمَّ قالَ: أ فيكَ خَيرٌ تُبايِعُ؟) و همچنین المصنّف لابن أبي شيبة، جلد 8 ، صفحه 725، حدیث 25 (عن يزيد بن بِلال شَهِدتُ مَعَ عَلِيٍّ يَومَ صِفّينَ ، فَكانَ إذا اُتِيَ بِالأَسيرِ قالَ: لَن أقتُلَكَ صَبرا ؛ إنّي أخافُ اللّه َ رَبَّ العالَمينَ. و كانَ يَأخُذُ سِلاحَهُ ، ويُحَلِّفُهُ لا يُقاتِلُهُ ، ويُعطيهِ أربَعَةَ دَراهِمَ) و همچنین المصنّف لابن أبي شيبة، جلد 8، صفحه 724، حدیث 23 (عن أبي جعفر كان عَلِيٌّ إذا اُتِيَ بِأَسيرِ صِفّينَ أخَذَ دابَّتَهُ وسِلاحَهُ ، وأخَذَ عَلَيهِ أن(لا)يَعودَ، وخَلّى سَبيلَهُ.)

[6] المغازي للواقدي، جلد 1، صفحات 111  110 (فحدّثنى محمّد بن عبد اللّه، عن الزّهرىّ، عن سعيد بن المسيّب، قال: أمّن رسول اللّه (صلّى اللّه¬عليه¬و¬آله¬سلم)من الأسرى يوم بدر أبا عزّة عمرو ابن عبد اللّه بن عمير الجمحىّ، و كان شاعرا، فأعتقه رسول اللّه صلّى¬اللّه‌عليه¬و (آله)سلّم، و قال: لي خمس بنات ليس لهنّ شي‌ء، فتصدّق بى عليهنّ يا محمّد. ففعل رسول اللّه صلّى اللّه عليه و¬(آله)سلّم، و قال أبو عزّة: أعطيك موثقا لا أقاتلك و لا أكثر عليك أبدا. فأرسله رسول اللّه صلّى اللّه عليه و سلّم، فلمّا خرجت قريش إلى أحد جاءه صفوان بن أميّة فقال: اخرج معنا! فقال: إنى قد أعطيت محمّدا موثقا ألّا أقاتله و لا أكثر عليه أبدا، و قد منّ علىّ و لم يمنّ على غيرى حتى قتله أو أخذ منه الفداء. فضمن صفوان أنّ يجعل بناته مع بناته إن قتل، و إن عاش أعطاه مالا كثيرا لا يأكله عياله. فخرج أبو عزّة يدعو العرب و يحشرها، ثم خرج مع قريش يوم أحد، فأسر و لم يوسر غيره من قريش، فقال: يا محمّد، إنما خرجت مكرها، ولي بنات فامنن علىّ! فقال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و سلّم: أين ما أعطيتنى من العهد و الميثاق؟ لا و اللّه، لا تمسح عارضيك بمكّة تقول «سخرت بمحمّد مرّتين»! حدّثنى إسحاق بن حازم، عن ربيعة بن يزيد، عن الزّهرىّ، عن سعيد بن المسيّب، قال: قال النبىّ صلّى اللّه عليه و سلّم: إنّ المؤمن لا يلدغ من جحر مرّتين، يا عاصم بن ثابت، قدّمه فاضرب عنقه! فقدّمه عاصم فضرب عنقه.) و همچنین المغازي، للواقدي، جلد 1، صفحات 309  308 (عمرو بن عبد اللّه بن عمير بن وهب بن حذافة بن جمح، و هو أبو عزّة، أخذه رسول اللّه (صلّى¬اللّه¬عليه¬و¬آله¬سلم) أسيرا يوم أحد و لم يأخذ رسول اللّه ( صلّى اللّه عليه و سلم )يوم أحد أسيرا غيره، فقال: يا محمّد، منّ علىّ! فقال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و سلّم: إنّ المؤمن لا يلدغ من جحر مرّتين، و لا ترجع إلى مكّة تمسح عارضيك تقول: سخرت بمحمّد مرّتين! ثم أمر به عاصم بن ثابت فضرب عنقه.) و همچنین السیرة النبویة لإبن¬هشام (ط مكتبة محمد علي صبيح وأولاده – بمصر)، جلد 3، صفحات 582  581 (فاجتمعت قريش لحرب رسول الله صلى الله عليه وسلم حين فعل ذلك أبو سفيان ابن حرب ، وأصحاب العير بأحابيشها، ومن أطاعها من قبائل كنانة ، وأهل تهامة . وكان أبو عزة عمرو بن عبد الله الجمحي قد من عليه رسول الله صلى الله عليه وسلم يوم بدر ، وكان فقيرا ذا عيال وحاجة ،(وكان) في الأسارى فقال : يا رسول الله إني فقير ذو عيال وحاجة قد عرفتها فامنن على صلى الله عليك (وسلم) فمن عليه رسول الله صلى الله عليه)

[7] تاریخ الطبري، جلد 4، صفحات 497  496 (خَرَجَ إلَيهِ الأَحنَفُ بنُ قَيسٍ وبَنو سَعدٍ مُشَمِّرينَ قَد مَنَعوا حُرقوصَ بنَ زُهَيرٍ ـ ولا يَرَونَ القِتالَ مَعَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ـ فَقالَ : يا عَلِيُّ ، إنَّ قَومَنا بِالبَصرَةِ يَزعُمونَ أنَّكَ إن ظَهَرتَ عَلَيهِم غَدا أنَّكَ تَقتُلُ رِجالَهُم ، وتُسبي نِساءَهُم! فَقالَ : ما مِثلي يُخافُ هذا مِنهُ ، وهَل يَحِلُّ هذا إلّا مِمَّن تَوَلّى وكَفَرَ!! أ لَم تَسمَع إلى قَولِ اللّه ِ عَزَّ وجَلَّ: «لسْتَ عَلَيْهِم بِمُصَيْطِرٍ؛ إِلَا مَن تَوَلَّى وَ كَفَرَ» (وَ هُمْ قَوْمٌ مُسْلِمُونَ!) هَلْ أَنْتَ مُغْنٍ عَنِّي قَوْمَكَ؟ قَالَ: نَعَمْ، وَاخْتَرْ مِنِّي وَاحِدَةً مِنْ ثِنْتَيْنِ، إِمَّا أَنْ أَكُونَ آتِيكَ فَأَكُونَ مَعَكَ بِنَفْسِي، وَإِمَّا أَنْ أَكُفَّ عَنْكَ عَشَرَةَ آلافِ سَيْفٍ فَرَجَعَ إِلَى النَّاسِ فَدَعَاهُمْ إِلَى الْقُعُودِ وَقَدْ بَدَأَ فَقَالَ: يال خندف، فأجابه ناس، ثم نادى يال تميم! فأجابه ناس، ثم نادى: يال سعد، فَلَمْ يَبْقَ سَعْدِيٌّ إِلا أَجَابَهُ، فَاعْتَزَلَ بِهِمْ، ثُمَّ نَظَرَ مَا يَصْنَعُ النَّاسُ، فَلَمَّا وَقَعَ الْقِتَالُ وَظَفَرَ عَلِيٌّ جَاءُوا وَافِرِينَ، فَدَخَلُوا فِيمَا دَخَلَ فِيهِ النَّاسُ.)

[8] نهج البلاغة، خطبة 55 (مِن كَلامٍ لَهُ عليه السلام وقَدِ استَبطَأَ أصح: أمّا قَولُكُم : أكُلَّ ذلِكَ كَراهِيَةَ المَوتِ؟ فَوَاللّه ما اُبالي، دَخَلتُ إلَى المَوتِ أو خَرَجَ المَوتُ إلَيَّ. وأمّا قَولُكُم: شَكّا في أهلِ الشّامِ، فَوَاللّه ما دَفَعتُ الحَربَ يَوما إلّا وأنا أطمَعُ أن تَلحَقَ بي طائِفَةٌ فَتَهتَدِيَ بي وتَعشُوَ إلى ضَوئي ، وذلِكَ أحَبُّ إلَيَّ مِن أن أقتُلَها عَلى ضَلالِها ، وإن كانَت تُبوءُ بِآثامِها)

[9] الکافي (ط الإسلامیة)، جلد 5، صفحه 36 (عِدَّةٌ مِنْ أَصْحَابِنَا عَنْ سَهْلِ بْنِ زِيَادٍ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْحَسَنِ بْنِ شَمُّونٍ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عَبْدِ الرَّحْمَنِ عَنْ مِسْمَعِ بْنِ عَبْدِ الْمَلِكِ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ قَالَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ ع‌: لَمّا وَجَّهَني رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله إلَى اليَمَنِ قالَ: يا عَلِيُّ، لا تُقاتِل‌ أحَدا حتَّى تَدعُوَهُ إلَى الإِسلامِ؛ وَ ايمُ اللّهِ، لَأَن يَهدِيَ اللّهُ عَلى يَدَيكَ رَجُلًا خَيرٌ لَكَ مِمّا طَلَعَت عَلَيهِ الشَّمسُ و غَرَبَت، و لَكَ وِلاؤُهُ يا عَلِيُّ)

[10] وقعة صفین، صفحات 164- 163  162 (نَصْرٌ مُحَمَّدُ بْنُ عُبَيْدِ اللَّهِ عَنِ الْجُرْجَانِيِّ قَالَ: فَبَقِيَ أَصْحَابُ عَلِيٍّ يَوْماً وَ لَيْلَةً يَوْمَ الْفُرَاتِ بِلَا مَاءٍ وَ قَالَ رَجُلٌ مِنَ السَّكُونِ مِنْ أَهْلِ الشَّامِ يُعْرَفُ بِالسَّلِيْلِ بْنِ عَمْرٍو: يَا مُعَاوِيَةُ اسْمَعِ الْيَوْمَ مَا يَقُولُ السَّلِيلُ‌ إِنَّ قَوْلِي قَوْلٌ لَهُ تَأْوِيلُ‌ امْنَعِ الْمَاءَ مِنْ صِحَابِ عَلِيٍ‌ أَنْ يَذُوقُوهُ وَ الذَّلِيلُ ذَلِيلُ‌ وَ اقْتُلِ الْقَوْمَ مِثْلَ مَا قُتِلَ الشَّيْخُ‌ ظَمَأً وَ الْقِصَاصُ أَمْرٌ جَمِيلُ‌ فَوَ حَقِّ الَّذِي يُسَاقُ لَهُ الْبُدْنُ‌ هَدَايَا لِنَحْرِهَا تَأْجِيلُ‌ فَقَالَ مُعَاوِيَةُ الرَّأْيُ مَا تَقُولُ وَ لَكِنْ عَمْرٌو لَا يَدَعُنِي‌ قَالَ عَمْرٌو خَلِّ بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَ الْمَاءِ فَإِنَّ عَلِيّاً لَمْ يَكُنْ لِيَظْمَأَ وَ أَنْتَ رَيَّانٌ وَ فِي يَدِهِ أَعِنَّةُ الْخَيْلِ وَ هُوَ يَنْظُرُ إِلَى الْفُرَاتِ حَتَّى يَشْرَبَ أَوْ يَمُوتَ وَ أَنْتَ تَعْلَمُ أَنَّهُ الشُّجَاعُ الْمُطْرِقُ‌ وَ مَعَهُ أَهْلُ الْعِرَاقِ وَ أَهْلُ الْحِجَازِ وَ قَدْ سَمِعْتُهُ أَنَا وَ أَنْتَ‌ وَ هُوَ يَقُولُ: «لَوْ اسْتَمْكَنْتُ مِنْ أَرْبَعِينَ رَجُلًا» فَذَكَرَ أَمْراً يَعْنِي لَوْ أَنَّ مَعِي أَرْبَعِينَ رَجُلًا يَوْمَ فُتِّشَ الْبَيْتُ يَعْنِي بَيْتَ فَاطِمَةَ وَ ذَكَرُوا أَنَّهُ لَمَّا غَلَبَ أَهْلُ الشَّامِ عَلَى الْفُرَاتِ فَرِحُوا بِالْغَلَبَةِ فَقَالَ مُعَاوِيَةُ يَا أَهْلَ الشَّامِ هَذَا وَ اللَّهِ أَوَّلُ الظَّفَرِ سَقَانِي اللَّهُ وَ لَا سَقَى أَبَا سُفْيَانَ إِنْ شَرِبُوا مِنْهُ أَبَداً حَتَّى يُقْتَلُوا بِأَجْمَعِهِمْ عَلَيْهِ وَ تَبَاشَرَ أَهْلُ الشَّامِ فَقَامَ إِلَى مُعَاوِيَةَ رَجُلٌ مِنْ أَهْلِ الشَّامِ هَمْدَانِيٌّ نَاسِكٌ يُقَالُ لَهُ الْمُعَرِّي بْنُ الْأَقْبَلِ وَ كَانَ نَاسِكاً وَ كَانَ لَهُ فِيمَا تَذْكُرُ هَمْدَانُ لِسَانٌ وَ كَانَ صَدِيقاً وَ مُوَاخِياً لِعَمْرِو بْنِ الْعَاصِ فَقَالَ: يَا مُعَاوِيَةُ سُبْحَانَ اللَّهِ أَ لِأَنْ سَبَقْتُمُ الْقَوْمَ‌ إِلَى الْفُرَاتِ فَغَلَبْتُمُوهُمْ عَلَيْهِ تَمْنَعُونَهُمْ عَنْهُ؟ أَمَا وَ اللَّهِ لَوْ سَبَقُوكُمْ إِلَيْهِ لَسَقُوكُمْ مِنْهُ أَ لَيْسَ أَعْظَمُ مَا تَنَالُونَ مِنَ الْقَوْمِ أَنْ تَمْنَعُوهُمُ الْفُرَاتَ فَيَنْزِلُوا عَلَى فُرْضَةٍ أُخْرَى فَيُجَازُوكُمْ بِمَا صَنَعْتُمْ؟ أَ مَا تَعْلَمُونَ أَنَّ فِيهِمُ الْعَبْدَ وَ الْأَمَةَ وَ الْأَجِيرَ وَ الضَّعِيفَ وَ مَنْ لَا ذَنْبَ لَهُ هَذَا وَ اللَّهِ أَوَّلُ الْجَوْرِ لَقَدْ شَجَّعْتَ الْجَبَانَ وَ بَصَّرْتَ الْمُرْتَابَ وَ حَمَلْتَ مَنْ لَا يُرِيدُ قِتَالَكَ عَلَى كَتِفَيْكَ فَأَغْلَظَ لَهُ مُعَاوِيَةُ وَ قَالَ لِعَمْرٍو اكْفِنِي صَدِيقَكَ فَأَتَاهُ عَمْرٌو فَأَغْلَظَ فَقَالَ الْهَمْدَانِيُّ فِي ذَلِكَ- لَعَمْرُ أَبِي مُعَاوِيَةُ بْنُ حَرْبٍ‌ وَ عَمْرٌو مَا لِدَائِهِمَا دَوَاءٌ سِوَى طَعْنٍ يَحَارُ الْعَقْلُ فِيهِ‌ وَ ضَرْبٍ حِينَ يَخْتَلِطُ الدِّمَاءُ فَلَسْتُ بِتَابِعٍ دِينَ ابْنِ هِنْدٍ طِوَالَ الدَّهْرِ مَا أَرْسَى حِرَاءُ لَقَدْ ذَهَبَ الْعِتَابُ فَلَا عِتَابٌ‌ وَ قَدْ ذَهَبَ الْوَلَاءُ فَلَا وَلَاءُ وَ قَوْلِي فِي حَوَادِثِ كُلِّ أَمْرِي‌ عَلَى عَمْرٍو وَ صَاحِبِهِ الْعَفَاءُ أَلَا لِلَّهِ دَرُّكَ يَا ابْنَ هِنْدٍ لَقَدْ بَرِحَ الْخَفَاءُ فَلَا خَفَاءُ أَ تَحْمُونَ الْفُرَاتَ عَلَى رِجَالٍ‌ وَ فِي أَيْدِيهِمُ الْأَسَلُ الظَّمَاءُ وَ فِي الْأَعْنَاقِ أَسْيَافٌ حِدَادٌ كَأَنَّ الْقَوْمَ عِنْدَهُمُ نِسَاءٌ فَتَرْجُو أَنْ يُجَاوِرَكُمْ عَلِيٌ‌ بِلَا مَاءٍ وَ لِلْأَحْزَابِ مَاءٌ دَعَاهُمْ دَعْوَةً فَأَجَابَ قَوْمٌ‌ كَجُرْبِ الْإِبِلِ خَالَطَهَا الْهِنَاءُ. قَالَ ثُمَّ سَارَ الْهَمْدَانِيُّ فِي سَوَادِ اللَّيْلِ فَلَحِقَ بِعَلِيٍّ قَالَ وَ مَكَثَ أَصْحَابُ عَلِيٍّ يَوْماً وَ لَيْلَةً بِغَيْرِ مَاءٍ وَ اغْتَمَّ عَلِيٌّ بِمَا فِيهِ أَهْلُ الْعِرَاقِ.)

[11] شرح نهج البلاغة، جلد 3، صفحه 331 (فقال أصحاب علي ع له امنعهم الماء يا أمير المؤمنين كما منعوك فقال لا خلوا بينهم و بينه، لا أفعل ما فعله الجاهلون سنعرض عليهم كتاب الله و ندعوهم إلى الهدى فإن أجابوا و إلا ففي حد السيف ما يغني إن شاء الله . قال فو الله ما أمسى الناس حتى رأوا سقاتهم و سقاة أهل الشام و رواياهم و روايا أهل الشام يزدحمون على الماء ما يؤذي إنسان إنسانا.) و همچنین وقعة صفین، صفحه 162 (أَرْسَلَ إِلَيْنَا عَلِيٌّ: «خُذُوا مِنَ الْمَاءِ حَاجَتَكُمْ وَ ارْجِعُوا إِلَى عَسْكَرِكُمْ‌ وَ خَلُّوا بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَ الْمَاءِ فَإِنَّ اللَّهَ قَدْ نَصَرَكُمْ بِبَغْيِهِمْ وَ ظُلْمِهِمْ») وهمچنین شرح نهج البلاغة، جلد 1، صفحه 23 ( قاتَلوهُم حَتّى خَلَّوا بَينَهم وبينَ الماءِ، وصارَ في أيدي أصحابِ عَلِيٍّ ، فَقالوا : وَاللّه، لا نُسقيهِ أهلَ الشّامِ ! فَأَرسَلَ عَلِيٌّ إلى أصحابِهِ : أن خُذوا مِنَ الماءِ حاجتَكُم ، وخَلّوا عَنهُم ، فَإِنَّ اللّه َ نَصَرَكُم بِبَغيِهِم وظُلمِهِم) و همچنین مروج الذهب، جلد 2، صفحه 368 (قالَ مُعاوِيَةُ لِعَمرِو بنِ العاصِ: يا أبا عَبدِ اللّه، ما ظَنُّكَ بِالرَّجُلِ ،أ تَراهُ يَمنَعُنَا الماءَ لِمَنعِنا إيّاهُ ؟ وقَد كانَ انحازَ بِأَهلِ الشّامِ إلى ناحِيَةٍ فِي البَرِّ نائِيَةٍ عَن الماءِ . فَقالَ لَهُ عَمرٌو : لا ، إنَّ الرَّجُلَ جاءَ لِغَيرِ هذا ، وإنَّهُ لا يَرضى حَتّى تَدخُلَ في طاعَتِهِ ، أو يَقطَعَ حَبلَ عاتِقِكَ . فَأَرسَلَ إلَيهِ مُعاوِيَةُ يَستَأذِنُهُ في وُرودِهِ مَشرَعَتَهُ ، وَاستِقاءِ النّاسِ مِن طَريقِهِ ، ودُخولِ رُسُلِهِ في عَسكَرِهِ . فَأَباحَهُ عَلِيٌّ كُلَّ ما سَأَلَ وطَلَبَ مِنهُ) و همچنین اخبار الطوال، صفحه 169 (عدَ مَنعِ مُعاوِيةَ الماءَ عَلى جَيشِ الإِمام: فَلَمّا أصبَحَ زاحَفَ أبَا الأَعوَرِ ، فَاقتَتَلوا ، وصَدَقَهُمُ الأَشتَرُ وَالأَشعَثُ حَتّى نَفَيا أبَا الأَعوَرِ وأصحابَهُ عَنِ الشَّريعَةِ ، وصارَت في أيديهِما . فَقالَ عَمرُو بنُ العاصِ لِمُعاوِيَةَ : ما ظَنُّكَ بِالقَومِ اليَومَ إن مَنَعوكَ الماءَ كَما مَنَعتَهُم أمسِ ؟ فَقالَ مُعاوِيَةُ : دَع ما مَضى، ما ظَنُّكَ بِعَلِيٍّ ؟ قالَ : ظَنّي أنَّهُ لا يَستَحِلُّ مِنكَ مَا استَحلَلتَ مِنهُ ؛ لِأَنَّهُ أتاكَ في غَيرِ أمرِ الماءِ . ثُمَّ تَوادَعَ النّاسُ ، وكَفَّ بَعضُهُم عَن بَعضٍ وأمَرَ عَلِيٌّ ألّا يُمنَعَ أهلُ الشّامِ مِنَ الماءِ ، فَكانوا يُسقَونَ جَميعا)

[12] شرح نهج البلاغة، جلد 11، صفحه 69 (قال أبو عثمان (الجاحظ) بلغ عمر بن الخطاب أن أناسا من رواة الأشعار وحملة الآثار يعيبون الناس ويسلبونهم في أسلافهم فقام على المنبر وقال  إياكم وذكر العيوب والبحث عن الأصول ، فلو قلت  لا يخرج اليوم من هذه الأبواب إلا من لا وصمة فيه لم يخرج منكم أحد ، فقام رجل من قريش _نكرَه أن نذكره_ فقال  إذا كنت أنا وأنت يا أمير المؤمنين نخرج فقال  كذبت بل كان يقال لك ياقين بن قين أقعد قلتُ (ابن ابي¬الحدید): الرجل الذي قام هو المهاجر بن خالد بن الوليد بن المغيرة المخزومي _ كان عمر يبغضه ببغضه أباه خالدا_ ، ولأن المهاجر كان علوي الرأي جدا ، وكان أخوه عبد الرحمان بخلافه ، شهد المهاجر صفين مع علي (ع) وشهدها عبد الرحمان مع معاوية ، وكان المهاجر مع علي (ع) في يوم الجمل و فقأت ذلك اليوم عينه) نکته تکمیلی: مهاجر بن خالد بن ولید، جانباز جنگ جمل و طبق نقلی شهید صفین است. الاستیعاب، جلد ۴، صفحه ۱۴۵۴ (قَالَ أَبُو عُمَرَ قَالُوا إن المهاجر بْن خالد بْن الوليد فقئت عينة يوم الجمل وقتل يوم صفين، وَهُوَ مَعَ علي.)

[13] مصنف عبدالرزاق، جلد ۱۰، صفحه ۱۷۴، حدیث ۱۸۷۲۲ (أَخْبَرَنَا عَبْدُ الرَّزَّاقِ، عَنْ مَعْمَرٍ , عَنِ الزُّهْرِيِّ أَنَّ أَبَا قَتَادَةَ، قَالَ: خَرَجْنَا فِي الرِّدَّةِ حَتَّى إِذَا انْتَهَيْنَا إِلَى أَهْلِ أَبْيَاتٍ، حَتَّى طَلَعَتِ الشَّمْسُ لِلْغُرُوبِ، فَأَرْشَفْنَا إِلَيْهِمُ الرِّمَاحَ، فَقَالُوا: مَنْ أَنْتُمْ؟ قُلْنَا: نَحْنُ عِبَادُ اللَّهِ فَقَالُوا: وَنَحْنُ عِبَادُ اللَّهِ فَأَسَرَهُمْ خَالِدُ بْنُ الْوَلِيدِ حَتَّى إِذَا أَصْبَحَ أَمَرَ أَنْ يُضْرَبَ أَعْنَاقُهُمْ قَالَ أَبُو قَتَادَةَ: فَقُلْتُ: «اتَّقِ اللَّهَ يَا خَالِدُ فَإِنَّ هَذَا لَا يَحِلُّ لَكَ» قَالَ: اجْلِسْ فَإِنَّ هَذَا لَيْسَ مِنْكَ فِي شَيْءٍ. قَالَ: «فَكَانَ أَبُو قَتَادَةَ يَحْلِفُ لَا يَغْزُو مَعَ خَالِدٍ أَبَدًا , قَالَ وَكَانَ الْأَعْرَابُ هُمُ الَّذِينَ شَجَّعُوهُ عَلَى قَتْلِهِمْ مِنْ أَجْلِ الْغَنَائِمِ وَكَانَ ذَلِكَ فِي مَالِكِ بْنِ نُوَيْرَةَ») و همچنین کتاب الردة للواقدي، صفحات 107 -106 (قَالَ: فَوَثَبَ أَبُو قَتَادَةَ إِلَى خَالِدِ بْنِ الْوَلِيدِ، وَقَالَ: (إِنِّي أَشْهَدُ أَنَّهُ لا سَبِيلَ لَكَ عَلَيْهِمْ)، قَالَ خَالِدٌ: (وَكَيْفَ ذَلِكَ)، قَالَ: (لأَنِّي كُنْتُ فِي السَّرِيَّةِ الَّتِي قَدْ وَافَتْهُمْ، فَلَمَّا نَظَرُوا إِلَيْنَا قَالُوا: مَنْ أَنْتُمْ، قُلْنَا: نَحْنُ الْمُسْلِمُونَ، فَقَالُوا: وَنَحْنُ الْمُسْلِمُونَ، ثُمَّ أَذَنَّا وَصَلَّيْنَا وَصَلَّوْا مَعَنَا) فَقَالَ خَالِدٌ: (صَدَقْتَ يَا قَتَادَةُ، إِنْ كَانُوا قَدْ صَلَّوْا مَعَكُمْ فَقَدْ مَنَعُوا الزَّكَاةَ الَّتِي تَجِبُ عَلَيْهِمْ، وَلا بُدَّ مِنْ قَتْلِهِمْ)، قَالَ: فَرَفَعَ شَيْخٌ مِنْهُمْ صَوْتَهُ يَقُولُ: (مِنَ الْكَامِلِ) يَا مَعْشَرَ الأَشْهَادِ إِنَّ أَمِيرَكُمْ … أَمَرَ الْغَدَاةَ بِبَعْضِ مَا لَمْ يُؤْمَرِ حَرُمَتْ عَلَيْهِ دِمَاؤُنَا بِصَلاتِنَا … وَاللَّهُ يَعْلَمُ أَنَّنَا لَمْ نَكْفُرِ إِنْ تَقْتُلُونَا تَقْتُلُوا إِخْوَانَكُمْ … وَالرَّاقِصَاتِ إِلَى منى والمشفر يا ابن الْمُغِيرَةِ إِنَّ فِينَا خُطَّةً … شَنْعَاءَ فَاحِشَةً فَخُذْهَا أَوْ ذَرِ قَالَ: فَلَمْ يَلْتَفِتْ خَالِدُ بْنُ الْوَلِيدِ إِلَى مَقَالَةِ الشَّيْخِ، فَقَدَّمَهُمْ وَضَرَبَ أَعْنَاقَهُمْ عَنْ آخِرِهِمْ. قَالَ: وَكَانَ قَتَادَةُ قَدْ عَاهَدَ اللَّهَ أَنْ لا يَشْهَدَ مَعَ خَالِدٍ مَشْهَدًا أَبَدًا بَعْدَ ذَلِكَ الْيَوْمِ.)

[14] شرح نهج البلاغة، جلد 1، صفحه 250 (اِتَّفَقَتِ الرُّواةُ كُلُّها عَلى أنَّهُ (عَلِيّا عليه السلام) قَبَضَ ما وَجَدَ في عَسكَرِ الجَمَلِ مِن سِلاحٍ ودابَّةٍ ومَملوكٍ ومَتاعٍ وعُروضٍ ، فَقَسَّمَهُ بَينَ أصحابِهِ ، وأنَّهُم قالوا لَهُ : اِقسِم بَينَنا أهلَ البَصرَةِ فَاجعَلهُم رَقيقا ، فَقالَ : لا. فَقالوا : فَكَيفَ تُحِلُّ لَنا دِماءَهُم ، وتُحَرِّمُ عَلَينا سَبيَهُم ؟! فَقالَ : كَيفَ يَحِلُّ لَكُم ذُرِّيَّةٌ ضَعيفَةٌ في دارِ هِجرَةٍ وإسلامٍ ؟! أمّا ما أجلَبَ بِهِ القَومُ في مُعَسكَرِهِم عَلَيكُم فَهُوَ لَكُم مَغنَمٌ ، وأمّا ما وارَتِ الدّورُ واُغلِقَت عَلَيهِ الأَبوابُ فَهُوَ لِأَهلِهِ ، ولا نَصيبَ لَكُم في شَيءٍ مِنهُ . فَلَمّا أكثَروا عَلَيهِ قالَ: فَأَقرِعوا علَى عائِشَةَ ؛ لِأَدفَعَها إلى مَن تُصيبُهُ القُرعَةُ ! فَقالوا : نَستَغفِرُ اللّه َ يا أميرَ المُؤمِنينَ ! ثُمَّ انصَرَفوا)

[15] الکافي، جلد 4، صفحه 31، حدیث 3 (فقال امیرالمؤمنین سلام¬الله¬علیه: ….وَاللهِ لَوْ كَانَتْ أَمْوَالُهُمْ مَالِي، لَسَاوَيْتُ بَيْنَهُمْ ، فَكَيْفَ وَ إِنَّمَا هِيَ أَمْوَالُهُمْ؟!!…..)

[16] کنز العرفان، جلد ۱، صفحه ۳۸۶ (كما قال الشافعيّ ما عرفنا أحكام البغاة إلّا من فعل عليّ عليه‌السلام يريد فعله في حرب البصرة والشام والخوارج من أنّه لم يتبع مدبري أهل البصرة والخوارج ولم يجهّز على جريحهم لأنّهم ليس لهم فئة وتبع مدبري أهل الشام وأجهز على جريحهم……) و شرح الأصول الخمسة، صفحه ١٤١(و لهذا قال ابوحنیفة: لولا سيرة اميرالمؤمنين في اهل البغي ما كنا نعرف أحلامهم فعلى هذا یجب ان نقول في هذا الباب.)

[17] وقعة صفین، صفحه 391 (نَصْرٌ قال وَ حَدَّثَنِي رَجُلٌ عَنْ مَالِكٍ اَلْجُهَنِيِّ عَنْ زَيْدِ بْنِ وَهْبٍ : أَنَّ عَلِيّاً عَلَيْهِ السَّلاَمُ مَرَّ عَلَى جَمَاعَةٍ مِنْ أَهْلِ اَلشَّامِ فِيهِمُ اَلْوَلِيدُ بْنُ عُقْبَةَ وَ هُمْ يَشْتِمُونَهُ فَأَخْبَرُوهُ بِذَلِكَ فَوَقَفَ فِي نَاسٍ مِنْ أَصْحَابِهِ فَقَالَ اِنْهَدُوا إِلَيْهِمْ وَ عَلَيْكُمْ بِالسَّكِينَةِ وَ سِيمَاءِ اَلصَّالِحِينَ وَ وَقَارِ اَلْإِسْلاَمِ وَ اَللَّهِ لَأَقْرَبُ قَوْمٍ مِنَ اَلْجَهْلِ بِاللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ قَوْمٌ قَائِدُهُمْ وَ مُؤَدِّبُهُمْ مُعَاوِيَةُ وَ اِبْنُ اَلنَّابِغَةِ وَ أَبُو اَلْأَعْوَرِ اَلسُّلَمِيُّ وَ اِبْنُ أَبِي مُعَيْطٍ – شَارِبُ اَلْحَرَامِ وَ اَلْمَجْلُودُ حَدّاً فِي اَلْإِسْلاَمِ وَ هُمْ أَوْلَى يَقُومُونَ فَيَقْصِبُونِي وَ يَشْتِمُونِي وَ قَبْلَ اَلْيَوْمِ مَا قَاتَلُونِي وَ شَتَمُونِي وَ أَنَا إِذْ ذَاكَ أَدْعُوهُمْ إِلَى اَلْإِسْلاَمِ وَ هُمْ يَدْعُونِّي إِلَى عِبَادَةِ اَلْأَصْنَامِ فَالْحَمْدُ لِلَّهِ وَ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ وَ قَدِيماً مَا عَادَانِي اَلْفَاسِقُونَ إِنَّ هَذَا هُوَ اَلْخَطْبُ اَلْجَلِيلُ أَنَّ فُسَّاقاً كَانُوا عِنْدَنَا غَيْرَ مَرْضِيِّينَ وَ عَلَى اَلْإِسْلاَمِ وَ أَهْلِهِ مُتَخَوَّفِينَ أَصْبَحُوا وَ قَدْ خَدَعُوا شَطْرَ هَذِهِ اَلْأُمَّةِ فَأَشْرَبُوا قُلُوبَهُمْ حُبَّ اَلْفِتْنَةِ وَ اِسْتَمَالُوا أَهْوَاءَهُمْ بِالْإِفْكِ وَ اَلْبُهْتَانِ وَ قَدْ نَصَبُوا لَنَا اَلْحَرْبَ وَ جَدُّوا فِي إِطْفَاءِ نُورِ اَللَّهِ: وَ اَللّٰهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَوْ كَرِهَ اَلْكٰافِرُونَ  اَللَّهُمَّ فَإِنَّهُمْ قَدْ رَدُّوا اَلْحَقَّ فَافْضُضْ جَمْعَهُمْ وَ شَتِّتْ كَلِمَتَهُمْ وَ أَبْسِلْهُمْ بِخَطَايَاهُمْ فَإِنَّهُ لاَ يَذِلُّ مَنْ وَالَيْتَ وَ لاَ يَعِزُّ مَنْ عَادَيْتَ)

[18] رجال الکشي، جلد 1، صفحه 268، رقم 126 (كانَ مُحَمَّدُ بنُ أبي حُذَيفَةَ بنِ عُتبَةَ بنِ رَبيعَةَ مَعَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ومِن أنصارِهِ وأشياعِهِ ، وكانَ ابنَ خالِ مُعاوِيَةَ ، وكانَ رَجُلاً مِن خِيارِ المُسلِمينَ ، فَلَمّا تُوُفِّيَ عَلِيٌّ عليه السلام أخَذَهُ مُعاوِيَةُ وأرادَ قَتلَهُ ، فَحَبَسَهُ فِي السِّجنِ دَهرا ، ثُمَّ قالَ مُعاوِيَةُ ذاتَ يَومٍ : ألا نُرسِلُ إلى هذَا السَّفيهِ مُحَمَّدِ بنِ أبي حُذَيفَةَ فَنُبَكِّتُهُ، ونُخبِرُهُ بِضَلالِهِ ، ونَأمُرُهُ أن يَقومَ فَيَسُبَّ عَلِيّا ؟ قالوا : نَعَم . فَبَعَثَ إلَيهِ مُعاوِيَةُ فَأَخرَجَهُ مِنَ السِّجنِ ، فَقالَ لَهُ مُعاوِيَةُ : يا مُحَمَّدُ بنُ أبي حُذَيفَةَ أ لَم يَأنَ لَكَ أن تُبصِرَ ما كُنتَ عَلَيهِ مِنَ الضّلالَةِ بِنُصرَتِكَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ….. قالَ : وَاللّه ِ إنّي لَأَشهَدُ إنَّكَ مُنذُ عَرَفتُكَ فِي الجاهِلِيَّةِ وَالإِسلامِ لَعَلى خُلُق واحِدٍ ما زادَ الإِسلامُ فيكَ قَليلاً ولا كَثيرا ، وإنَّ علامَةَ ذلِكَ فيكَ لَبَيِّنَةٌ تَلومُني عَلى حُبّي عَلِيّا ، كَما خَرَجَ مَعَ عَلِيٍّ كُلُّ صَوّامٍ قَوّامٍ مُهاجِرِيِّ وأنصارِيٍّ ، وخَرَجَ مَعَكَ أبناءُ المُنافِقينَ وَالطُّلَقاءِ وَالعُتَقاءِ ، خَدَعتَهُم عَن دينِهِم ، وخَدَعوكَ عَن دُنياكَ ، وَاللّه ِ يا مُعاوِيَةُ ما خَفِيَ عَلَيكَ ما صَنَعتَ ، وما خَفِيَ عَلَيهِم ما صَنَعوا ، إذ أحَلّوا أنفُسَهُم بِسَخَطِ اللّه ِ في طاعَتِكَ ، وَاللّه ِ لا أزالُ اُحِبُّ عَلِيّا ِللّه ِ ، واُبغِضُك فِي اللّه ِ وفي رَسولِهِ أبَدا ما بَقيتُ . قالَ مُعاوِيَةُ : وإنّي أراكَ عَلى ضَلالِكَ بَعدُ ، رُدّوهُ ، فَرَدّوهُ وهُوَ يَقرَأُ فِي السِّجنِ : «رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَىَّ مِمَّا يَدْعُونَنِى إِلَيْهِ» ، فَماتَ فِي السِّجنِ.)

[19] في خطي علي، صفحات 187  186 («و فکره ابن العاص هذه لیست بجدیده — فلقد سبقه علی فی وقعه الجمل» غیر ان علیا امر برفع المصحف قبل بده القتال و هو فی مرکز القوه فعل ذلک مدفوعا بایمانه الکبیر و تجاوبا مع خلقه العظیم فهو یعرف منزله طلحه و الزبیر من رسول الله فضلا عن ان عائشه هی ام المومنین.)

[20] تفسیر الصنعانی، جلد 3، صفحات 234  233 (عبد الرزاق عن معمر عن الزهري عن زرارة بن مصعب بن عبد الرحمن ابن عوف عن المسور بن مخرمة عن عبد الرحمن بن عوف أنه حرس ليلة مع عمر بن الخطاب المدينة فبينا هم يمشون شب لهم سراج في بيت فانطلقوا يؤمونه فلما دنوا منه إذا باب مجاف على قوم لهم أصوات مرتفعة ولغط فقال عمر وأخذ بيد عبد الرحمن أتدري بيت من هذا؟ قال قلت لا قال هذا بيت ربيعة بن أمية بن خلف وهم الآن شرب فما ترى؟ فقال عبد الرحمن أرى أن قد أتينا ما نهانا الله عنه قال ولا تجسسوا فقد تجسسنا فانصرف عمر عنهم وتركهم) و همچنین تفسیرالصنعانی، جلد 3، صفحات 234  233 ( عبد الرزاق عن معمر عن أيوب عن أبي قلابة أن عمر بن الخطاب حدث أن أبا محجن الثقفي شرب الخمر في بيته هو وأصحابه فانطلق عمر حتى دخل عليه فإذا ليس عنده إلا رجل فقال أبو محجن يا أمير المؤمنين إن هذا لا يحل لك قد نهاك الله عن التجسس فقال عمر ما يقول هذا فقال زيد ابن ثابت وعبد الله بن الأرقم صدق يا أمير المؤمنين هذا التجسس قال فخرج عمر ) و همچنین تفسیر الثعلبي، جلد 9، صفحه 83 و به عن معمر ، قال : أخبرني أيّوب ، عن أبي قلابة أنّ عمر بن الخطّاب ، حدّث أنّ أبا محجن الثقفي شرب الخمر في بيته هو وأصحابه ، فانطلق عمر حتّى دخل عليه ، فإذا ليس عنده إلّا رجل ، فقال أبو محجن : يا أمير المؤمنين إنّ هذا لا يحلّ لك ، فقد نهاك الله عزوجل عن التجسّس ، فقال عمر : ما يقول هذا؟ فقال زيد بن ثابت ، وعبد الله بن الأرقم: صدق يا أمير المؤمنين ، هذا التجسّس ، قال : فخرج عمر رضي‌الله‌عنه ، وتركه. وروى زيد بن أسلم أنّ عمر بن الخطّاب خرج ذات ليلة ، ومعه عبد الرّحمن بن عوف رضي‌الله‌عنهما يعسّان إذ شبّ لهما نار ، فأتيا الباب ، فاستأذنا ، ففتح الباب ، فدخلا ، فإذا رجل ، وامرأة تغنّي ، وعلى يد الرجل قدح ، وقال عمر للرجل : وأنت بهذا يا فلان؟ فقال : وأنت بهذا يا أمير المؤمنين؟ فقال عمر : فمن هذه منك؟ قال : امرأتي. قال : وما في القدح؟ قال : ماء زلال. فقال للمرأة : وما الّذي تغنّين؟ فقالت :أقول : تطاول هذا الليل واسودّ جانبه وأرّقني ألّا حبيب ألاعبه فو الله لو لا خشية الله والتقى لزعزع من هذا السرير جوانبه ولكن عقلي والحياء يكفني وأكرم بعلي أن تنال مراكبه ثمّ قال الرجل : ما بهذا أمرنا يا أمير المؤمنين ، قال الله : (وَلا تَجَسَّسُوا) فقال عمر : صدقت ، وانصرف.)

[21] مصنف إبن أبي شیبة،جلد 2، صفحه 78، حدیث 6681 (حَدَّثَنَا وَكِيعٌ، عَنِ الْأَعْمَشِ، عَنْ سُلَيْمَانَ بْنِ مُسْهِرٍ، عَنْ خَرَشَةَ بْنِ الْحُرِّ، قَالَ: رَأَيْتُ عُمَرَ بْنَ الْخَطَّابِ يَضْرِبُ النَّاسَ عَلَى الْحَدِيثِ بَعْدَ الْعِشَاءِ وَيَقُولُ: «أَسَمَرٌ أَوَّلَ اللَّيْلِ وَنَوْمٌ آخِرَهُ») و همچنین مصنف عبد الرزاق الصنعاني، جلد 1، صفحه 561، رقم 2132 ( عَبْدُ الرَّزَّاقِ، عَنِ الثَّوْرِيِّ، عَنِ الْأَعْمَشِ، عَنْ سُلَيْمَانَ بْنِ مُسْهِرٍ، عَنْ خَرَشَةَ بْنِ الْحُرِّ قَالَ: رَأَيْتُ عُمَرَ بْنَ الْخَطَّابِ «يَضْرِبُ النَّاسَ عَلَى السَّمَرِ بَعْدَهَا») و همچنین مصنف عبد الرزاق الصنعاني، جلد 1، صفحه 561، رقم 2134 ( عَبْدُ الرَّزَّاقِ، عَنْ مَعْمَرٍ، عَنِ الْأَعْمَشِ، عَنْ سُلَيْمَانَ بْنِ مُسْهِرٍ، عَنْ خَرَشَةَ بْنِ الْحُرِّ الْفَزَارِيِّ  قَالَ: رَأَى عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ قَوْمًا سَمَرُوا بَعْدَ الْعِشَاءِ فَفَرَّقَ بَيْنَهُمْ بِالدِّرَّةِ، فَقَالَ: «أَسَمَرًا مِنْ أَوَّلِهِ، وَنَوْمًا مِنْ آخِرِهِ») و همچنین مصنف إبن أبي شیبة، جلد 2، صفحه 78، حدیث 6680 (حَدَّثَنَا عَبْدَةُ، عَنِ الْأَعْمَشِ، عَنْ شَقِيقٍ، عَنْ سَلْمَانَ بْنِ رَبِيعَةَ، قَالَ: «كَانَ عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ يَتَجَدَّبُ لَنَا السَّمَرَ بَعْدَ صَلَاةِ الْعَتَمَةِ») و همچنین احکام القرآن للجهضمي، صفحه 176، رقم 207 (حدثنا ابن نمير قال حدثنا وكيع قال حدثنا الأعمش عن سليمان بن مسهر عن خرشة بن الحر قال رأيت عمر بن الخطاب رحمه الله يضرب الناس على الحديث بعد العشاء ويقول اسمرا اول الليل ونوما اخره) 25

[22] الأغاني، جلد 16، صفحات 333  330 (حدّثنا أحمد بن عبد العزيز الجوهري و أحمد بن عبيد اللّه بن عمار، قالا: حدثنا عمر بن شبة، قال: حدّثنا عليّ بن محمد النوفلي، عن محمد بن سليمان الباقلاني، عن قتادة، عن غنيم بن قيس، قال: كان المغيرة بن شعبة يختلف إلى امرأة من ثقيف يقال لها الرّقطاء، فلقيه أبو بكرة، فقال له: أين تريد؟ قال: أزور آل فلان فأخذ بتلابيبه، و قال: إن الأمير يزار و لا يزور. إن أبا موسى أمره أن يرحل من وقته. فقال له المغيرة: لقد علمت ما وجهت فيه، فألا تقدمت فصليت. فقال له أبو موسى: ما أنا و أنت في هذا الأمر إلا سواء. فقال له/ المغيرة: فإني أحب أن أقيم ثلاثا لأتجهز. فقال: قد عزم عليّ أمير المؤمنين ألا أضع عهدي من يدي إذا قرأته عليك، حتى أرحّلك إليه. قال: إن شئت شفّعتني و أبررت قسم أمير المؤمنين. قال: و كيف؟ قال: تؤجلني إلى الظهر، و تمسك الكتاب في يدك. قالوا: فقد رئى أبو موسى يمشي مقبلا و مدبرا، و إن الكتاب لفي يده معلقا بخيط. فتجهز المغيرة، و بعث إلى أبي موسى بعقيلة، جارية عربية من سبي اليمامة، من بني حنيفة؛ و يقال إنها مولدة الطائف، و معها خادم لها. و سار المغيرة حين صلّى الظهر، حتى قدم على عمر. و قال في حديث محمد بن عبد اللّه الأنصاريّ: فلما قدم على عمر. قال له: إنه قد شهد عليك بأمر إن كان حقا لأن تكون مت قبل ذلك كان خيرا لك. قال أبو زيد: و حدّثني الحكم بن موسى، قال: حدثنا يحيى بن حمزة، عن إسحاق بن عبد اللّه بن أبي فروة، عن عبد اللّه بن عبد الرّحمن الأنصاريّ، عن مصعب بن سعد: أن عمر بن الخطاب رضي اللّه عنه جلس، و دعا المغيرة و الشهود. فتقدم أبو بكرة. فقال له: أ رأيته بين فخذيها، قال: نعم و اللّه، لكأني أنظر إلى تشريم/ جدريّ بفخذيها. فقال له المغيرة: لقد ألطفت النظر. فقال له: لم آل أن أثبت ما يخزيك اللّه به؟ فقال له عمر: لا و اللّه حتى تشهد لقد رأيته يلج فيه كما يلج المرود في المكحلة. فقال: نعم أشهد على ذلك. فقال له: اذهب عنك مغيرة، ذهب ربعك. ثم دعا نافعا فقال له: علام تشهد؟ قال: على مثل شهادة أبي بكرة. قال: لا، حتى تشهد أنه كان يلج فيه ولوج المرود في المكحلة. فقال: نعم حتى بلغ قذذه. فقال: اذهب عنك مغيرة، ذهب نصفك. ثم دعا الثالث. فقال: علام تشهد؟ فقال: على مثل شهادة صاحبيّ. فقال له عليّ بن أبي طالب عليه السّلام: اذهب عنك مغيرة، ذهب ثلاثة أرباعك. قال: حتى مكث يبكي إلى المهاجرين، فبكوا. و بكى إلى أمهات المؤمنين، حتى بكين معه، و حتى لا يجالس هؤلاء الثلاثة أحد من أهل المدينة. قال: ثم كتب إلى زياد، فقدم على عمر. فلما رآه جلس له في المسجد، و اجتمع إليه رءوس المهاجرين و الأنصار. قال المغيرة: و معي كلمة قد رفعتها لأكلم القوم. قال: فلما رآه عمر مقبلا قال: إني لأرى رجلا لن يخزي اللّه على لسانه رجلا من المهاجرين. قال أبو زيد: و حدّثنا عفان، قال: حدّثنا السّريّ بن يحيى، قال: حدّثنا عبد الكريم بن رشيد، عن أبي عثمان النهديّ، قال: لما شهد عند عمر الشاهد الأوّل على المغيرة، تغير لذلك لون عمر. ثم جاء آخر فشهد، فانكسر لذلك انكسارا شديدا. ثم جاء رجل شابّ يخطر بين يديه، فرفع/ عمر رأسه إليه، و قال له: ما عندك يا سلح العقاب. و صاح أبو عثمان صيحة تحكي صيحة عمر. قال عبد الكريم: لقد كدت أن يغشى عليّ. و قال آخرون: قال المغيرة: فقمت إلى زياد، فقلت له: لا مخبأ لعطر بعد عروس. ثم قلت: يا زياد، اذكر اللّه، و اذكر موقف يوم القيامة؛ فإن اللّه و كتابه و رسوله و أمير المؤمنين قد حقنوا دمي، إلا أن تتجاوز إلى ما لم تر ما رأيت، فلا يحملك شر منظر رأيته على أن تتجاوزه إلى ما لم تر، فو اللّه لو كنت بين بطني و بطنها ما رأيت أين سلك ذكري منها. قال: فترنقت عيناه، و احمرّ وجهه، و قال: يا أمير المؤمنين، أما أن أحقّ ما حق القوم فليس ذلك عندي؛ و لكني رأيت مجلسا قبيحا، و سمعت نفسا حثيثا و انبهارا، و رأيته متبطّنها. فقال له: أ رأيته يدخله كالميل في المكحلة. فقال: لا. و قال غير هؤلاء: إن زيادا قال له:/ رأيته رافعا برجليها، و رأيت خصيتيه تتردّدان بين فخذيها، و رأيت حفزا شديدا، و سمعت نفسا عاليا. فقال له: أ رأيته يدخله و يخرجه كالميل في المكحلة؟ فقال: لا. فقال عمر: اللّه أكبر. قم إليهم فاضربهم. فقام إلى أبي بكرة، فضربه ثمانين، و ضرب الباقين، و أعجبه قول زياد، و درأ عن المغيرة الرجم. فقال أبو بكرة بعد أن ضرب: فإني أشهد أن المغيرة فعل كذا و كذا. فهم عمر بضربه، فقال له عليّ عليه السّلام: إن ضربته رجمت صاحبك. و نهاه عن ذلك. قال: يعني أنه إن ضربه جعل شهادته بشهادتين، فوجب بذلك الرجم على المغيرة. قال: و استتاب عمر أبا بكرة. فقال: إنما تستتيبني لتقبل شهادتي. قال: أجل. قال: لا أشهد بين اثنين ما بقيت في الدنيا. قال: فلما ضربوا الحدّ/ قال المغيرة: اللّه أكبر، الحمد اللّه الذي أخزاكم. فقال له عمر: اسكت أخزى اللّه مكانا رأوك فيه قال: و أقام أبو بكرة على قوله، و كان يقول: و اللّه ما أنسى رقط فخذيها. قال: و تاب الاثنان، فقبلت شهادتهما. قال: و كان أبو بكرة بعد ذلك إذا دعي إلى شهادة يقول: اطلب غيري، فإن زيادا قد أفسد عليّ شهادتي. قال أبو زيد: و حدّثني سليمان بن داود بن عليّ، قال: حدّثني إبراهيم بن سعد، عن أبيه، عن جدّه، قال: لما ضرب أبو بكرة أمرت أمه بشاة فذبحت، و جعلت جلدها على ظهره. قال: فكان أبي يقول: ما ذلك ذاك إلا من ضرب شديد. حدّثنا ابن عمار و الجوهريّ قالا: حدّثنا عمر بن شبة قال: حدّثنا عليّ بن محمد، عن يحيى بن زكريا، عن مجالد، عن الشعبيّ، قال: كانت أم جميل بنت عمر، التي رمي بها المغيرة بن شعبة بالكوفة، تختلف إلى المغيرة في حوائجها، فيقضيها لها. قال: و واقفت عمر بالموسم و المغيرة هناك، فقال له عمر: أ تعرف هذه؟ قال: نعم؛ هذه أم كلثوم بنت عليّ. فقال: له عمر: أ نتجاهل عليّ؟ و اللّه ما أظن أبا بكرة كذب عليك، و ما رأيتك إلا خفت أن أرمى بحجارة من السماء. حدّثني أحمد بن الجعد، قال: حدّثنا محمد بن عباد، قال: حدّثنا سفيان بن عيينة، عن عمرو بن دينار، عن أبي جعفر، قال: قال عليّ بن أبي طالب عليه السّلام: لئن لم ينته المغيرة لأتبعنه أحجاره. و قال غيره: لئن أخذت المغيرة لأتبعنه أحجاره.) و همچنین السقیفة و الفدک للجوهري، صفحات 95  90 (حدثني عمر بن شبه، عن علي بن محمد، عن قتادة، قال: كان المغيرة بن شعبة – وهو أمير البصرة – يختلف الى امرأة من ثقيف، يقال لها: الرقطاء، فلقيه أبو بكرة يوما فقال له: اين تريد قا: أذكروا آل فلان، فأخذ بتلابيبه وقال: إن الأمير يزار ولا يزور. وكانت المرأة التي يأتيها جارة لأبي بكرة فقال: فبينا أبو بكرة في غرفة له مع أخيوه، نافع، وزياد ورجل آخر يقال له: شبل بن معبد، وكانت غرفة جارته تلك محاذية غرفة أبي بكرة فضربت الريح باب غرفة المرأة، ففتحته، فنظر القوم فإذا هم بالمغيرة ينكحها، فقال أبو بكرة: هذه بلية قد ابتليتم بها، فانظروا، فنظروا حتى أثبتوا، فنزل أبو بكرة، فجلس حتى خرج عليه المغيرة، من بيت المرأة، فقال له أبو بكرة: إنه قد كان من أمرك ما قد علمت، فاعتزلنا، فذهب المغيرة وجاء ليصلي بالناس الظهر، فمنعه أبو بكرة وقال: لا والله لا تصلي بنا، وقد فعلت ما فعلت، فقال الناس: دعوه فليصل، انه الأمير واكتبوا الى عمر، فكتبوا إليه، فورد كتابه أن يقدموا عليه جميعا، المغيرة والشهود. فبعث عمر بأبي موسى، وعزم عليه ألا يضع كتابه من يده حتى يرحل المغيرة، فخرج أبو موسى حتى صلى صلاة الغداة بظهر المربد وأقبل انسان فدخل على المغيرة، فقال: اني رأيت أبا موسى قد دخل المسجد الغداة، وعليه برنس، وها هو في جانب المسجد، فقال المغيرة: إنه لم يأت زائرا ولا تاجرا. وجاء أبو موسى حتى دخل على المغيرة ومعه صحيفة ملء يده فلما رآه قال: أمير فأعطاه أبو موسى الكتاب، فلما ذهب يتحرك عن سريره قال له: مكانك تجهز ثلاثا. وقال آخرون: إن أبا موسى أمره أن يرحل من وقته، فقال: المغيرة: قد علمت ما وجهت له، فألا تقدمت وصليت، فقال: ما أنا وأنت في هذا الأمر إلا سواء، فقال المغيرة: إني أحب أن أقيم ثلاثا لأتجهز. فقال أبو موسى: قد عزم أمير المؤمنين ألا اضع عهدي من يدي، إذ قرأته حتى ارحلك إليه، قال: ان شئت شفعتني، وأبررت قسم أمير المؤمنين بأن تؤجلني الى الظهر، وتمسك الكتاب في يدك. فلقد رئي أبو موسى مقبلا ومدبرا، وإن الكتاب في يده معل بخيط، فتجهز المغيرة، وبعث الى أبي موسى بعقيلة، جارية عربية من سبي اليمامة، من بني حنفية، ويقال: آنهامولدة الطائف، ومعها خادم، وسار المغيرة حين صلى الظهر، حتى قدم على عمر. قال أبو زيد عمر بن شبه: فجلس له عمر ودعا به وبالشهود، فتقدم أبو بكرة فقال: أرأيته بين فخذيها ؟ قال: نعم، والله، لكأني أنظر الى تشريم جدري بفخذيها، قال المغيرة: لقد ألطفت النظر، قال أبو بكرة: لم آل أن اثبت ما يخزيك الله به، فقال عمر: لا والله حت تشهد. لقد رأيته يلج فيها كما يلج المرود في المكحلة، قال: نعم أشهد على ذلك، فقال عمر: اذهب عنك مغيرة، ذهب ربعك. ثم دعا نافعا فقال: علام تشهد ؟ قال: على مثل شهادة أبي بكرة، فقال عمر: لا حتى تشهد إنك رأيته يلج فيها ولوج المرود في المكحلة، نعم: حتى بلغ قذذه فقال: اذهب عنك مغيرة، ذهب نصفك، ثم دعا الثالث، وهو شبل بن معبد فقال، علام تشهد ؟ قال: على مثل شادتي صاحبي، فقال: اذهب عنك مغيرة، ذهب ثلاثة ارباعك. قال: فجعل المغيرة يبكي الى المهاجرين، وبكى الى امهات المؤمنين حتى بكين معه، قالك ولم يكن زياد حضر ذلك المجلس، فأمر عمر ان ينحي الشهود الثلاثة / وألا يجالسهم أحد من أهل المدينة، وانتظر قدوم زياد، فلما قدم جلس في المسجد، واجتمع رؤوس المهاجرين والأنصار. قال المغيرة: وكنت قد أعددت كلمة أقولها، فلما رأى عمر زيادا مقبلا، قال: اني لأرى رجلا لن يخزي الله على لسانه رجلا من المهاجرين. وفي حديث أبي زيد عمر بن شبه، عن السري، عن عبد الكريم بن رشيد، عن أبي عثمان الهندي، انه لما شهد الشاهد الأول عند عمر تغير الثالث لذلك لون عمر، ثم جاء الثاني فشهد، فانكسر لذلك انكسارا شديدا، ثم جاء فشهد، فكأن الرماد نثر على وجه عمر فلما جاء زياد، جاء شاب يخطر بيديه، فرفع عمر رأسه إليه، وقال: ما عندك أنت يا سلح العقاب، وصاح أبو عثمان الهندي، صيحة تحكي صيحة عمر، قال عبد الكريم بن رشيد: لقد كدت أن يغشى علي لصيحته. فكان المغيرة يحدث، قال: فقمت الى الزياد فقلت لا مخبأ لعطر بعد عروس يا زياد، اذكرك الله، واذكرك موقف القيامة وكتابه ورسوله، ان تتجاوز الى ما لم تر، ثم صمت، يا أمير المؤمنين ان هؤلاء قد احتقروا دمي فالله الله في دمي، قال: فتدفقت عينا زياد، واحمر وجهه وقال: يا أمير المؤمنين، أما ان أحق ما حق القوم، فليس عندي ولكني رأيت مجلسا قبيحا، وسمعت نفسا حثيثا، وانتهارا، ورأيته متبطنها، فقال عمر: أرأيته يدخل ويخرج كالميل في المكحلة ؟ قال: لا. وروي انه قال: رأيته رافعا برجليها، ورأيت خصيتيه مترددتين بين قذذه فخذيها، وسمعت حفزا شديدا، وسمعت نفسا عاليا، فقال عمر: أرأيته يدخله ويخرجه كالميل في المكحلة ؟ قال: لا. فقال عمر: الله اكبر. قم يا مغيرة إليهم فاضربهم، فجاء المغيرة الى ابي بكرة فضربه ثمانين وضرب الباقين. وروى قوم أن الضارب لهم الحد لم يكن المغيرة، وأعجب عمر قول زياد، ودرأ الحد عن المغيرة، فقال أبو بكرة بعد ان ضرب: أشهد ان المغيرة فعل كذا وكذا، فهم عمر بضربه فقال له علي (عليه السلام): ان ضربته رجمت صاحبك، ونهاه عن ذلك. فاستتاب عمر، أبا بكرة فقال: انما تستتيبني لتقبل شهادتي، قال: أجل، قال: فإني لا أشهد بين اثنين ما بقيت في الدنيا، قال: فلما ضربوا الحد قال المغيرة: الله اكبر، الحمد لله الذي أخزاكم، فقال عمر: اسكت أخزى الله مكانا رأوك فيه. وأقام أبو بكرة على قوله، وكان يقول: والله ما أنسى قط فخذيها، وتاب الاثنان فقبل شهادتهما، وكان أبو بكرة بعد ذلك إذا طلب إلى شهادة قال: اطلبوا غيري، فإن زيادا أفسد علي شهادتي. وكانت الرقطاء التي رمي المغيرة تختلف إليه في أيام امارته الكوفة، في خلافة معاوية في حوائجها فيقضها لها.)الأغاني، جلد 16، صفحات 333  330 (حدّثنا أحمد بن عبد العزيز الجوهري و أحمد بن عبيد اللّه بن عمار، قالا: حدثنا عمر بن شبة، قال: حدّثنا عليّ بن محمد النوفلي، عن محمد بن سليمان الباقلاني، عن قتادة، عن غنيم بن قيس، قال: كان المغيرة بن شعبة يختلف إلى امرأة من ثقيف يقال لها الرّقطاء، فلقيه أبو بكرة، فقال له: أين تريد؟ قال: أزور آل فلان فأخذ بتلابيبه، و قال: إن الأمير يزار و لا يزور. إن أبا موسى أمره أن يرحل من وقته. فقال له المغيرة: لقد علمت ما وجهت فيه، فألا تقدمت فصليت. فقال له أبو موسى: ما أنا و أنت في هذا الأمر إلا سواء. فقال له/ المغيرة: فإني أحب أن أقيم ثلاثا لأتجهز. فقال: قد عزم عليّ أمير المؤمنين ألا أضع عهدي من يدي إذا قرأته عليك، حتى أرحّلك إليه. قال: إن شئت شفّعتني و أبررت قسم أمير المؤمنين. قال: و كيف؟ قال: تؤجلني إلى الظهر، و تمسك الكتاب في يدك. قالوا: فقد رئى أبو موسى يمشي مقبلا و مدبرا، و إن الكتاب لفي يده معلقا بخيط. فتجهز المغيرة، و بعث إلى أبي موسى بعقيلة، جارية عربية من سبي اليمامة، من بني حنيفة؛ و يقال إنها مولدة الطائف، و معها خادم لها. و سار المغيرة حين صلّى الظهر، حتى قدم على عمر. و قال في حديث محمد بن عبد اللّه الأنصاريّ: فلما قدم على عمر. قال له: إنه قد شهد عليك بأمر إن كان حقا لأن تكون مت قبل ذلك كان خيرا لك. قال أبو زيد: و حدّثني الحكم بن موسى، قال: حدثنا يحيى بن حمزة، عن إسحاق بن عبد اللّه بن أبي فروة، عن عبد اللّه بن عبد الرّحمن الأنصاريّ، عن مصعب بن سعد: أن عمر بن الخطاب رضي اللّه عنه جلس، و دعا المغيرة و الشهود. فتقدم أبو بكرة. فقال له: أ رأيته بين فخذيها، قال: نعم و اللّه، لكأني أنظر إلى تشريم/ جدريّ بفخذيها. فقال له المغيرة: لقد ألطفت النظر. فقال له: لم آل أن أثبت ما يخزيك اللّه به؟ فقال له عمر: لا و اللّه حتى تشهد لقد رأيته يلج فيه كما يلج المرود في المكحلة. فقال: نعم أشهد على ذلك. فقال له: اذهب عنك مغيرة، ذهب ربعك. ثم دعا نافعا فقال له: علام تشهد؟ قال: على مثل شهادة أبي بكرة. قال: لا، حتى تشهد أنه كان يلج فيه ولوج المرود في المكحلة. فقال: نعم حتى بلغ قذذه. فقال: اذهب عنك مغيرة، ذهب نصفك. ثم دعا الثالث. فقال: علام تشهد؟ فقال: على مثل شهادة صاحبيّ. فقال له عليّ بن أبي طالب عليه السّلام: اذهب عنك مغيرة، ذهب ثلاثة أرباعك. قال: حتى مكث يبكي إلى المهاجرين، فبكوا. و بكى إلى أمهات المؤمنين، حتى بكين معه، و حتى لا يجالس هؤلاء الثلاثة أحد من أهل المدينة. قال: ثم كتب إلى زياد، فقدم على عمر. فلما رآه جلس له في المسجد، و اجتمع إليه رءوس المهاجرين و الأنصار. قال المغيرة: و معي كلمة قد رفعتها لأكلم القوم. قال: فلما رآه عمر مقبلا قال: إني لأرى رجلا لن يخزي اللّه على لسانه رجلا من المهاجرين. قال أبو زيد: و حدّثنا عفان، قال: حدّثنا السّريّ بن يحيى، قال: حدّثنا عبد الكريم بن رشيد، عن أبي عثمان النهديّ، قال: لما شهد عند عمر الشاهد الأوّل على المغيرة، تغير لذلك لون عمر. ثم جاء آخر فشهد، فانكسر لذلك انكسارا شديدا. ثم جاء رجل شابّ يخطر بين يديه، فرفع/ عمر رأسه إليه، و قال له: ما عندك يا سلح العقاب. و صاح أبو عثمان صيحة تحكي صيحة عمر. قال عبد الكريم: لقد كدت أن يغشى عليّ. و قال آخرون: قال المغيرة: فقمت إلى زياد، فقلت له: لا مخبأ لعطر بعد عروس. ثم قلت: يا زياد، اذكر اللّه، و اذكر موقف يوم القيامة؛ فإن اللّه و كتابه و رسوله و أمير المؤمنين قد حقنوا دمي، إلا أن تتجاوز إلى ما لم تر ما رأيت، فلا يحملك شر منظر رأيته على أن تتجاوزه إلى ما لم تر، فو اللّه لو كنت بين بطني و بطنها ما رأيت أين سلك ذكري منها. قال: فترنقت عيناه، و احمرّ وجهه، و قال: يا أمير المؤمنين، أما أن أحقّ ما حق القوم فليس ذلك عندي؛ و لكني رأيت مجلسا قبيحا، و سمعت نفسا حثيثا و انبهارا، و رأيته متبطّنها. فقال له: أ رأيته يدخله كالميل في المكحلة. فقال: لا. و قال غير هؤلاء: إن زيادا قال له:/ رأيته رافعا برجليها، و رأيت خصيتيه تتردّدان بين فخذيها، و رأيت حفزا شديدا، و سمعت نفسا عاليا. فقال له: أ رأيته يدخله و يخرجه كالميل في المكحلة؟ فقال: لا. فقال عمر: اللّه أكبر. قم إليهم فاضربهم. فقام إلى أبي بكرة، فضربه ثمانين، و ضرب الباقين، و أعجبه قول زياد، و درأ عن المغيرة الرجم. فقال أبو بكرة بعد أن ضرب: فإني أشهد أن المغيرة فعل كذا و كذا. فهم عمر بضربه، فقال له عليّ عليه السّلام: إن ضربته رجمت صاحبك. و نهاه عن ذلك. قال: يعني أنه إن ضربه جعل شهادته بشهادتين، فوجب بذلك الرجم على المغيرة. قال: و استتاب عمر أبا بكرة. فقال: إنما تستتيبني لتقبل شهادتي. قال: أجل. قال: لا أشهد بين اثنين ما بقيت في الدنيا. قال: فلما ضربوا الحدّ/ قال المغيرة: اللّه أكبر، الحمد اللّه الذي أخزاكم. فقال له عمر: اسكت أخزى اللّه مكانا رأوك فيه قال: و أقام أبو بكرة على قوله، و كان يقول: و اللّه ما أنسى رقط فخذيها. قال: و تاب الاثنان، فقبلت شهادتهما. قال: و كان أبو بكرة بعد ذلك إذا دعي إلى شهادة يقول: اطلب غيري، فإن زيادا قد أفسد عليّ شهادتي. قال أبو زيد: و حدّثني سليمان بن داود بن عليّ، قال: حدّثني إبراهيم بن سعد، عن أبيه، عن جدّه، قال: لما ضرب أبو بكرة أمرت أمه بشاة فذبحت، و جعلت جلدها على ظهره. قال: فكان أبي يقول: ما ذلك ذاك إلا من ضرب شديد. حدّثنا ابن عمار و الجوهريّ قالا: حدّثنا عمر بن شبة قال: حدّثنا عليّ بن محمد، عن يحيى بن زكريا، عن مجالد، عن الشعبيّ، قال: كانت أم جميل بنت عمر، التي رمي بها المغيرة بن شعبة بالكوفة، تختلف إلى المغيرة في حوائجها، فيقضيها لها. قال: و واقفت عمر بالموسم و المغيرة هناك، فقال له عمر: أ تعرف هذه؟ قال: نعم؛ هذه أم كلثوم بنت عليّ. فقال: له عمر: أ نتجاهل عليّ؟ و اللّه ما أظن أبا بكرة كذب عليك، و ما رأيتك إلا خفت أن أرمى بحجارة من السماء. حدّثني أحمد بن الجعد، قال: حدّثنا محمد بن عباد، قال: حدّثنا سفيان بن عيينة، عن عمرو بن دينار، عن أبي جعفر، قال: قال عليّ بن أبي طالب عليه السّلام: لئن لم ينته المغيرة لأتبعنه أحجاره. و قال غيره: لئن أخذت المغيرة لأتبعنه أحجاره.) و همچنین السقیفة و الفدک للجوهري، صفحات 95  90 (حدثني عمر بن شبه، عن علي بن محمد، عن قتادة، قال: كان المغيرة بن شعبة – وهو أمير البصرة – يختلف الى امرأة من ثقيف، يقال لها: الرقطاء، فلقيه أبو بكرة يوما فقال له: اين تريد قا: أذكروا آل فلان، فأخذ بتلابيبه وقال: إن الأمير يزار ولا يزور. وكانت المرأة التي يأتيها جارة لأبي بكرة فقال: فبينا أبو بكرة في غرفة له مع أخيوه، نافع، وزياد ورجل آخر يقال له: شبل بن معبد، وكانت غرفة جارته تلك محاذية غرفة أبي بكرة فضربت الريح باب غرفة المرأة، ففتحته، فنظر القوم فإذا هم بالمغيرة ينكحها، فقال أبو بكرة: هذه بلية قد ابتليتم بها، فانظروا، فنظروا حتى أثبتوا، فنزل أبو بكرة، فجلس حتى خرج عليه المغيرة، من بيت المرأة، فقال له أبو بكرة: إنه قد كان من أمرك ما قد علمت، فاعتزلنا، فذهب المغيرة وجاء ليصلي بالناس الظهر، فمنعه أبو بكرة وقال: لا والله لا تصلي بنا، وقد فعلت ما فعلت، فقال الناس: دعوه فليصل، انه الأمير واكتبوا الى عمر، فكتبوا إليه، فورد كتابه أن يقدموا عليه جميعا، المغيرة والشهود. فبعث عمر بأبي موسى، وعزم عليه ألا يضع كتابه من يده حتى يرحل المغيرة، فخرج أبو موسى حتى صلى صلاة الغداة بظهر المربد وأقبل انسان فدخل على المغيرة، فقال: اني رأيت أبا موسى قد دخل المسجد الغداة، وعليه برنس، وها هو في جانب المسجد، فقال المغيرة: إنه لم يأت زائرا ولا تاجرا. وجاء أبو موسى حتى دخل على المغيرة ومعه صحيفة ملء يده فلما رآه قال: أمير فأعطاه أبو موسى الكتاب، فلما ذهب يتحرك عن سريره قال له: مكانك تجهز ثلاثا. وقال آخرون: إن أبا موسى أمره أن يرحل من وقته، فقال: المغيرة: قد علمت ما وجهت له، فألا تقدمت وصليت، فقال: ما أنا وأنت في هذا الأمر إلا سواء، فقال المغيرة: إني أحب أن أقيم ثلاثا لأتجهز. فقال أبو موسى: قد عزم أمير المؤمنين ألا اضع عهدي من يدي، إذ قرأته حتى ارحلك إليه، قال: ان شئت شفعتني، وأبررت قسم أمير المؤمنين بأن تؤجلني الى الظهر، وتمسك الكتاب في يدك. فلقد رئي أبو موسى مقبلا ومدبرا، وإن الكتاب في يده معل بخيط، فتجهز المغيرة، وبعث الى أبي موسى بعقيلة، جارية عربية من سبي اليمامة، من بني حنفية، ويقال: آنهامولدة الطائف، ومعها خادم، وسار المغيرة حين صلى الظهر، حتى قدم على عمر. قال أبو زيد عمر بن شبه: فجلس له عمر ودعا به وبالشهود، فتقدم أبو بكرة فقال: أرأيته بين فخذيها ؟ قال: نعم، والله، لكأني أنظر الى تشريم جدري بفخذيها، قال المغيرة: لقد ألطفت النظر، قال أبو بكرة: لم آل أن اثبت ما يخزيك الله به، فقال عمر: لا والله حت تشهد. لقد رأيته يلج فيها كما يلج المرود في المكحلة، قال: نعم أشهد على ذلك، فقال عمر: اذهب عنك مغيرة، ذهب ربعك. ثم دعا نافعا فقال: علام تشهد ؟ قال: على مثل شهادة أبي بكرة، فقال عمر: لا حتى تشهد إنك رأيته يلج فيها ولوج المرود في المكحلة، نعم: حتى بلغ قذذه فقال: اذهب عنك مغيرة، ذهب نصفك، ثم دعا الثالث، وهو شبل بن معبد فقال، علام تشهد ؟ قال: على مثل شادتي صاحبي، فقال: اذهب عنك مغيرة، ذهب ثلاثة ارباعك. قال: فجعل المغيرة يبكي الى المهاجرين، وبكى الى امهات المؤمنين حتى بكين معه، قالك ولم يكن زياد حضر ذلك المجلس، فأمر عمر ان ينحي الشهود الثلاثة / وألا يجالسهم أحد من أهل المدينة، وانتظر قدوم زياد، فلما قدم جلس في المسجد، واجتمع رؤوس المهاجرين والأنصار. قال المغيرة: وكنت قد أعددت كلمة أقولها، فلما رأى عمر زيادا مقبلا، قال: اني لأرى رجلا لن يخزي الله على لسانه رجلا من المهاجرين. وفي حديث أبي زيد عمر بن شبه، عن السري، عن عبد الكريم بن رشيد، عن أبي عثمان الهندي، انه لما شهد الشاهد الأول عند عمر تغير الثالث لذلك لون عمر، ثم جاء الثاني فشهد، فانكسر لذلك انكسارا شديدا، ثم جاء فشهد، فكأن الرماد نثر على وجه عمر فلما جاء زياد، جاء شاب يخطر بيديه، فرفع عمر رأسه إليه، وقال: ما عندك أنت يا سلح العقاب، وصاح أبو عثمان الهندي، صيحة تحكي صيحة عمر، قال عبد الكريم بن رشيد: لقد كدت أن يغشى علي لصيحته. فكان المغيرة يحدث، قال: فقمت الى الزياد فقلت لا مخبأ لعطر بعد عروس يا زياد، اذكرك الله، واذكرك موقف القيامة وكتابه ورسوله، ان تتجاوز الى ما لم تر، ثم صمت، يا أمير المؤمنين ان هؤلاء قد احتقروا دمي فالله الله في دمي، قال: فتدفقت عينا زياد، واحمر وجهه وقال: يا أمير المؤمنين، أما ان أحق ما حق القوم، فليس عندي ولكني رأيت مجلسا قبيحا، وسمعت نفسا حثيثا، وانتهارا، ورأيته متبطنها، فقال عمر: أرأيته يدخل ويخرج كالميل في المكحلة ؟ قال: لا. وروي انه قال: رأيته رافعا برجليها، ورأيت خصيتيه مترددتين بين قذذه فخذيها، وسمعت حفزا شديدا، وسمعت نفسا عاليا، فقال عمر: أرأيته يدخله ويخرجه كالميل في المكحلة ؟ قال: لا. فقال عمر: الله اكبر. قم يا مغيرة إليهم فاضربهم، فجاء المغيرة الى ابي بكرة فضربه ثمانين وضرب الباقين. وروى قوم أن الضارب لهم الحد لم يكن المغيرة، وأعجب عمر قول زياد، ودرأ الحد عن المغيرة، فقال أبو بكرة بعد ان ضرب: أشهد ان المغيرة فعل كذا وكذا، فهم عمر بضربه فقال له علي (عليه السلام): ان ضربته رجمت صاحبك، ونهاه عن ذلك. فاستتاب عمر، أبا بكرة فقال: انما تستتيبني لتقبل شهادتي، قال: أجل، قال: فإني لا أشهد بين اثنين ما بقيت في الدنيا، قال: فلما ضربوا الحد قال المغيرة: الله اكبر، الحمد لله الذي أخزاكم، فقال عمر: اسكت أخزى الله مكانا رأوك فيه. وأقام أبو بكرة على قوله، وكان يقول: والله ما أنسى قط فخذيها، وتاب الاثنان فقبل شهادتهما، وكان أبو بكرة بعد ذلك إذا طلب إلى شهادة قال: اطلبوا غيري، فإن زيادا أفسد علي شهادتي. وكانت الرقطاء التي رمي المغيرة تختلف إليه في أيام امارته الكوفة، في خلافة معاوية في حوائجها فيقضها لها.)

[23] تاریخ الإسلام لذهبی، جلد 4، صفحه 121 (وَعَنِ ابْنِ سِيرِينَ قَالَ: كَانَ يَقُولُ الرَّجُلُ لِلرَّجُلِ: غَضِبَ عَلَيْكَ اللَّهُ كَمَا غَضِبَ عُمَرُ عَلَى الْمُغِيرَةَ، عزله عن البصرة فولّاه الكوفة.) و همچنین اسدالغابة، جلد 5، صفحه 238 (و ولاه عمر بْن الخطاب البصرة، و لم يزل عليها حَتَّى شهد عَلَيْهِ بالزنا، فعزله، ثُمَّ ولاه الكوفة فلم يزل عَلَيْها حَتَّى قتل عمر) و همچنین الإصابة في التمییز الصحابة، جلد 6 ، صفحه 157 (فيقول: إن للمغيرة عند عمر منزلة، إنه ليدخل عليه في ساعة لا يدخل فيها أحد)