کدام حسین علیه السلام؟ کدام کربلا؟ – فصل سوم؛ قسمت هفتم

حجت الاسلام کاشانی روز دوشنبه مورخ بیست و سوم مردادماه ۱۴۰۲، در “خیمة الحسین علیه السلام” میدان هفت تیر تهران، به ادامه سخنرانی با موضوع “کدام حسین علیه السلام؟ کدام کربلا” پرداختند که مشروح این جلسه تقدیم می شود.

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم‏»

«أُفَوِّضُ أَمْري إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصيرٌ بِالْعِبادِ».[1]

«رَبِّ اشْرَحْ لي‏ صَدْري * وَ يَسِّرْ لي‏ أَمْري * وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِساني‏ * يَفْقَهُوا قَوْلي‏».[2]

«اللَّهُمَّ وَ أَنْطِقْنِي بِالْهُدَى وَ أَلْهِمْنِي التَّقْوَى».[3]

مقدّمه

هدیه به پیشگاه باعظمت حضرت ختمی مرتبت صلی الله علیه و آله و سلّم و اهل بیت مکرّم ایشان علیهم السلام، بویژه سیّدالشّهداء علیه آلاف التحیّة و الثّناء صلواتی مرحمت بفرمایید.

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّل فَرَجَهُم

عرض ادب و ارادت و خاکساری و التجاء و استغاثه به محضر مبارک حضرت بقیة‌ الله الاعظم روحی و ارواح مَن سِواهُ فِداه و عجّل الله تعالی فرجه الشریف صلوات دیگری محبّت بفرمایید.

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّل فَرَجَهُم

مرور جلسات قبل

مگر چند امام حسین علیه السلام داریم؟ امام حسین علیه السلام یک حقیقت است ولی هر کسی از زاویه‌ی نگاه خودش به سمت او نگاه می‌کند و همانطور که عرض کردیم در بهترین حالت، نگاه ما شبیه یک تصویرک کوچک از یک حقیقتِ بزرگ است. حال که گاهی آن تصویرک کوچک هم ممکن است مخدوش شود و تغییر کند.

عرض کردیم در تاریخ بصورت خیلی خیلی جدّی مواردی داریم که راجع به حضرت صحبت شده است، اما یکی از آن جاهایی که به قول معروف خیمه زده است که ماجرای حرکت سیّدالشّهداء صلوات الله علیه چه بوده است، انقلاب مرحوم امام خمینی رضوان الله تعالی علیه است.

در اینجا چند دسته ورود کردند که قیام سیّدالشّهداء صلوات الله علیه را تحلیل کنند و توضیح بدهند. دو گروه طرفدار انقلاب، یک گروه با اسلامِ فقاهتیِ سنّتیِ عمیق، یک گروه هم انقلابی بودند اما عمیق نبودند. یک گروه هم در مقابل این‌ها بودند، که این‌ها هم دیندار بودند ولی می‌خواستند حرکت و قیام سیّدالشّهداء صلوات الله علیه را از دستِ انقلابیون بگیرند. این‌ها به سمت کتاب نوشتن و بحثِ مفصل رفتند.

قبلاً نکاتی مطرح شد، آخرین نکته جلسه‌ی گذشته بود که عرض کردیم یک جریان غیراصیل در بین شیعیان انقلابی، که عرض کردم دو دسته بودند، آن جریان غیراصیل یک نگاهِ شبهِ‌زیدی به مسئله داشت، یعنی می‌گفت امام حتماً باید قیام کند.

بنده هم قائل هستم که سیّدالشّهداء صلوات الله علیه قیام کرده است، اما نه به شکلی که این‌ها می‌گفتند که درواقع مفهوم قائل بودند برای این موضوع که

بزرگ فلسفه‌ی قتل شاه دین این است         که مرگ سرخ به از زندگی ننگین است

مفهوم داشت، یعنی در این موضوع انحصار می‌دیدند.

ما این موضوع را قبول داریم، ولی انحصار در این موضوع را قبول نداریم.

زندگی حضرت سیّدالسّاجدین علیه السلام هم زندگیِ آزادانه بود، اتفاقاً در نهایتِ حرّیت بود، اتفاقاً در مبارزه هم بود، ولی شکل آن با شکلِ سیّدالشّهداء صلوات الله علیه تفاوت داشت. ما انحصار را قبول نداریم.

حال به سراغ غیرانقلابی‌ها بروم. چون اخیراً هم دیدم عزیزی دوباره حرف را متوجه نشده است و سر و صدا کرده است، بعنوان اینکه پاسخ دقیقی بدهم، آن هم بدون اینکه بخواهم به کسی جواب بدهم، این مطلب را عرض می‌کنم.

آیا سیّدالشّهداء صلوات الله علیه فقط فرار کرد؟!؟!

جریانی که مقابل قرار گرفته بودند چند راهکار داشتند، وقتی می‌خواستند بگویند امام حسین سلام الله علیه به سمت تشکیل حکومت نرفته است، باید چیزی می‌گفتند. هر کدام هم چیزی گفتند.

یکی از این جریان‌ها که اخیراً خیلی هم طرفدار پیدا کرده است، جالب هم هست، سکولارهای حاد، با سنّتی‌های داغ، یک چیز می‌گویند! این هم از عجایبِ روزگار است! یعنی بعضی از حوزویانِ سوپرسنّتی، با بعضی از سکولارهای سوپرروشنفکر یک چیز می‌گویند! آن هم این است که حسین بن علی علیه السلام فراری است. می‌گویند سیّدالشّهداء صلوات الله علیه فرار کرده است.

امروز دیدم بزرگواری گفته است که فلانی می‌گوید نگویید امام حسینِ فراری، چون زیبایی ندارد!

درواقع آن بزرگوار نفهمیده است که ما چه گفته‌ایم.

در این درگیری حوالی سال‌های 40 و 50 که امام خمینی رضوان الله تعالی علیه قیام کرده بود، عدّه‌ای با خلوص نیّت به دنبال الگو گرفتن از حرکتِ سیّدالشّهداء صلوات الله علیه بودند، عدّه‌ای هم به دنبالِ پشتوانه‌سازی و استفاده‌ی ابزاری بودند.

در مقابل هم عدّه‌ای می‌خواستند نفی کنند، گفتند اصلاً موضوع تشکیل حکومت نبوده است، اگر یزید کاری به امام حسین علیه السلام نداشت که امام حسین علیه السلام در مدینه می‌ماند و زندگی خود را می‌کرد. یزید دستور داد امام حسین علیه السلام را بکشند، حضرت هم فرار کرد که او را نکشند. امام حسین علیه السلام در دوره‌ی معاویه ده سال امام بود و اصلاً کاری به این کارها نداشت، وقتی یزید دستورِ قتلِ حضرت را داد امام حسین علیه السلام فرار کرد.

ما بصورت کلّی با این موضوع که کسی برای حفظ جان خود، آن هم زمانی که لشگر ندارد، فرار کند، مشکلی نداریم؛ اما حرکتِ سیّدالشّهداء صلوات الله علیه مفصل‌تر و دقیق‌تر از این یک جمله است. اگر امام حسین سلام الله علیه فقط فرار کرده بود، برای من همین امام حسینی بود که الآن هست، امام حسین علیه السلام بالاتر از این حرف‌هاست که بخواهد با این حرف‌ها رده‌بندی شود، اما امام حسین علیه السلام فقط فرار نکرده است.

این‌ها می‌گفتند امام حسین علیه السلام فرار کرده است، برای اینکه نگویند امام حسین علیه السلام کارِ دیگری کرده است.

پاسخ این است که اگر امام حسین علیه السلام می‌خواست «صرفاً» جان خود را حفظ کند، فقط یک بیعتِ ظاهریِ تقیّه‌ای با یزید می‌کرد و کار تمام می‌شد!

یزید گفته بود یا بیعت کند یا او را بکشید، در اینصورت حضرت بیعتِ ظاهری می‌کرد. مانند آن مواردی که ائمه‌ی ما تقیّه‌ای با حاکمانِ جورِ زمانِ خودشان درگیر نشدند.

آمدند و به حضرت عرض کردند: آقا! چرا شهرِ پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم را رها کردید و رفتید؟ حضرت فرمودند: این‌ها می‌خواهند مرا بکشند، ببین این‌ها چقدر به ناموس ما جسارت کردند، چقدر نسبت به ما هتک حرمت کردند، چقدر از ما خون ریختند، این‌ها می‌خواهند من را بکشند.

من منکرِ این موضوع نیستم، اما اگر حضرت می‌خواست صرفاً جان خود را حفظ کند، یزید به دنبال این بود که حضرت بیعت کند و ساکت شود، یزید حاضر بود رشوه بدهد که امام سکوت کند. همانطور که وقتی عبدالله بن عمر با یزید همراهی کرد، بعداً یزید امتیازاتِ زیادی به او داد.

مختار دشمن شماره یک نظامی یزید بود، یزید با پیغام عبدالله بن عمر، مختار را از زندان آزاد کرد!

اگر امام حسین علیه السلام در مقابل یزید کوتاه می‌آمد که یزید حضرت را نمی‌کشت، حداقل حضرت را به این زودی نمی‌کشت!

اگر امام حسین علیه السلام می‌خواست صرفاً جان خود را حفظ کند در همان مدینه می‌ماند. اگر امام حسین علیه السلام می‌خواست صرفاً جان خود را حفظ کند بجای اینکه به سمت مکه برود به جای دیگری می‌رفت و پنهان می‌شد.

ما کسانی از اصحاب امیرالمؤمنین صلوات الله علیه را داریم که حدود چهل سال مخفی شدند. این «سلیم بن قیس» که شما شنیده‌اید، آنقدر مخفی شد که الآن بحث است که اصلاً سلیم بن قیس داریم یا نداریم!

آن روز هم که مانند امروز نبود که مثلاً عکس کسی را منتشر کنند و بگویند او را پیدا کنید، امام حسین علیه السلام می‌توانستند به جایی بروند که کسی ایشان را نشناسد.

امیرالمؤمنین صلوات الله علیه در کوفه بودند و حاکم بودند، اما بعضی از مردم چهره‌ی حضرت را نمی‌شناختند.

آیا سیّدالشّهداء صلوات الله علیه نمی‌توانستند طوری فرار کنند که حضرت را پیدا نکنند؟

وقتی می‌گویید حضرت فقط فرار کرد، باید مابقی موضوع را هم بگویید. چون در اینصورت حضرت می‌توانستند به جایی بروند که کسی حضرت را نشناسد.

آیا حضرت به سمت مکه رفت که فرار کند؟

چرا از مکه به سمت عراق رفت؟ برای اینکه فرار کند؟

وقتی می‌خواست فرار کند، بیعت گرفت؟

ما مدام این حرف‌ها را تکرار می‌کنیم، مدام آن‌ها حرف خود را تکرار می‌کنند و گوش نمی‌دهند که این حرف خزعبل است، اینکه می‌گویی امام حسین علیه السلام صرفاً فرار کرد خزعبل است.

چه کسی وقتی می‌خواهد فرار کند از مردمِ شهری که می‌خواهد به آنجا برود بیعت می‌گیرد؟ امام حسین علیه السلام از مردمِ کوفه بیعت گرفت!

آدمی که می‌داند می‌خواهند او را بکشند، به جایی که خطر بیشتر از نمی‌رود.

خبر دادند که حضرت مسلم بن عقیل علیه السلام را کشتند، سیّدالشّهداء صلوات الله علیه در مسیر بود، اما باز هم راه را ادامه داد. آیا این فرار کردن است؟

اینکه من در این جلسات مدام می‌گویم که نگاه سیاسی اجتماعی شما روی تحلیل شما اثر می‌گذارد برای همین است. بزور می‌خواهد امام حسین علیه السلام را طورِ دیگری معنا کند.

سیّدالشّهداء صلوات الله علیه بعد از شنیدنِ خبرِ شهادتِ حضرت مسلم بن عقیل، چرا دوباره به سمت کوفه رفت؟ برای فرار بود؟ آیا این کار عقلانی است؟

ما که نسبت به فرارِ شبِ اول حرفی نداریم، سیّدالشّهداء صلوات الله علیه شب بیست و هشتم ماه رجب، شبانه از مدینه خارج شد و به سمت مکه رفت. من هم اینجا را قبول دارم، حضرت برای حفظ جان خود از مهلکه بیرون آمد. اما آیا فقط همین بود؟

این جریان می‌خواهد دیگران نگویند امام حسین علیه السلام می‌خواست حکومت تشکیل بدهد، برای همین روی نظریه‌ی فرار ایستاده است، اما موضوع فقط این نیست. حضرت برای کوتاه آمدن راه‌های زیادی داشت، به نظر من یزید حاضر بود یک استان به سیّدالشّهداء صلوات الله علیه بدهد تا حضرت کوتاه بیاید، چون در اینصورت مشروعیتِ قطعی پیدا می‌کرد.

پس سیّدالشّهداء صلوات الله علیه صرفاً فرار نکرد، سیّدالشّهداء صلوات الله علیه بهیچ وجه بیعت با یزید را نخواست، نخواست به او مشروعیت بدهد، نخواست مشروعیت یزید را تأیید کند، چون نخواست مشروعیت یزید را تأیید کند متوجه شد که جان او به خطر می‌افتد و از مدینه فرار کرد. اما وقتی در مکه دید که کاری با او ندارند شروع کرد به تحرّک و سخنرانی مفصل. وقتی مردم کوفه نامه نوشتند حضرت جواب داد و در آن جواب‌ها مبانی خود را توضیح داد. بعد به مردم بصره نامه نوشت.

وقتی کسی می‌خواهد فرار کند که جنجال نمی‌کند، سیّدالشّهداء صلوات الله علیه به مردم بصره نامه نوشت و استنصار کرد. استنصار و یارخواهی برای چه؟ حضرت می‌خواست چکار کند که یار می‌خواست؟ حضرت می‌خواست چکار کند که بیعت کرد؟

در این چند جلسه دیده‌اید که من حرفِ یک گروهِ غیراصیلِ انقلابی می‌خواستند بزور بعضی از حرف‌ها را بزنند، نقد می‌کردم، نمی‌شود نگفت که سیّدالشّهداء صلوات الله علیه به دنبال حکومت هم بوده است، وگرنه اصلاً کربلا بی‌معنی است و نمی‌توانی ماجرا را بفهمی و ماجرا قابل درک نیست.

سیّدالشّهداء صلوات الله علیه از مدینه بیرون آمد و در مکه ایستاد و تا شروع مراسم حج در آنجا گفتگو کرده است و حرف زده است و نامه‌نگاری کرده است و از شهادت خود سخن گفته است. یعنی من می‌خواهم به جایی بروم که خطرِ جان هست. سیّدالشّهداء صلوات الله علیه به مردم بصره نامه نوشته است و یار خواسته است. مردم کوفه گفتند ما (به جهاتی که قبلاً توضیح داده‌ام) همراه می‌شویم، حضرت فرمودند من این کارهایی که می‌گویید را قبول دارم و اگر مسلم تأیید کند به سمت شما می‌آیم، یعنی درواقع تأییدِ شما کافی نیست، مسلم را می‌فرستم تا با او بیعت کنید و او شما را تأیید کند.

وقتی در مسیر کربلا خبرِ شهادت حضرت مسلم علیه السلام را دادند، سیّدالشّهداء صلوات الله علیه باز هم به مسیر ادامه داده‌اند.

بعد طرف مجدداً می‌گوید که امام حسین علیه السلام فقط می‌خواست فرار کند!

می‌گویند عالم بزرگی می‌خواست راجع به چاه و طهارت آب چاه صحبت کند. مثلاً اگر موش مرده در چاه بیفتد باید چقدر چاه را آب بکشی تا این آب پاک بشود، یا اینکه اگر گربه‌ای در چاه بمیرد باید چقدر چاه را آب بکشی تا آب چاه پاک بشود.

وقتی این عالم می‌خواست این بحث را شروع کند، اول چاه خانه‌ی خود را پُر کرد که زمانی بخاطر منافع شخصی به خودش تخفیف ندهد.

اگر ما بخواهیم حرکت سیّدالشّهداء صلوات الله علیه را تحلیل کنیم باید چاهِ فکرِ خودمان را پُر کنیم، نه اینکه بگوییم کاری کنیم که نشود از کربلا حسِ قیام پیدا کرد، برای همین هم بهانه پیدا کنیم و روی فرارِ روزِ اول بایستیم، یا روی اعلامِ شهادتِ حضرت بایستیم.

نه می‌گوییم همه‌ی ائمه علیهم السلام باید یکطور عمل کنند، نه می‌گوییم امام اگر مانند سیّدالشّهداء صلوات الله علیه اینطور به کربلا نرود امام نیست. امام «امام» است، چه به کربلا برود، و چه به کربلا نرود.

هم رفتارِ حضرت را نگاه می‌کنیم. هم در بیانِ حضرت اصلاحِ حکومت هست، هم در بیعتی که گرفته است. منتها این جزو هدف‌های اولیه‌ی حضرت نیست.

فرض بفرمایید شما می‌خواهید یک تپه‌زاری را به یک کاری تبدیل کنید، مسلّماً باید اول آن تپه‌زار را صاف کنید.

حضرت در این دو مرحله‌ی اول که می‌خواست زمینه‌ی کار را اصلاح کند شهید شد. نوبت به تشکیل حکومت نرسید. البته حضرت باعثِ اسقاطِ حکومتِ یزید شد. یزید بعد از سیّدالشّهداء صلوات الله علیه ساقط شد. تحلیلِ مروانیان هم این بود که شهادتِ سیّدالشّهداء صلوات الله علیه باعثِ اسقاطِ حکومتِ یزید شده است. اگر اینطور حساب کنیم می‌گوییم که حضرت تا سه مرحله پیش رفتند. دو مرحله‌ی تبلیغی و یک مرحله‌ی سخت، یعنی اسقاطِ حکومتِ بنی امیّه. شاخه‌ی ابوسفیانِ بنی امیّه دو سه سالِ بعد اسقاط شد.

سیّدالشّهداء صلوات الله علیه اگر می‌خواست سکوت کند، می‌توانست این کار را کند، کسی هم نمی‌توانست به حضرت حرف بزند، اما این کار را نکرد.

عمده‌ی اهل سنّت به دنبال این هستند که بگویند امام حسین علیه السلام بر سرِ دعوایی که با عبیدالله داشت گیر کرد، عدّه‌ای هم در آن فرارِ روزِ اول گیر کرده‌اند، گیرِ عدّه‌ای هم این است که مشکل یزید بود.

یزید مشکل نبود، یزید میوه‌ی ارگانیکِ سقیفه بود. منتها یک جا حضرت صدّیقه‌ی طاهره سلام الله علیها بر سرِ آن فتنه‌ی اول شهید شده بود.

معصوم اعقلِ عقلاست، دیگر امیرالمؤمنین صلوات الله علیه سکوت کرد، کارها را پیش برد، به انحرافات اشاره می‌کرد.

با معاویه درگیر شدند، اما جامعه آنقدر نمی‌فهمید و خلأهای فکری داشت، زمان معاویه نتوانستند این‌ها را اسقاط کنند. معاویه توانِ بازسازیِ نیرویِ عجیبی داشت. چون در همان سقیفه با خاندانِ ابوسفیان بستند، از اول فتح و نگهداری شام را به فرزندانِ ابوسفیان سپردند. چند سال برادرِ معاویه آنجا بود، سال 18 مُرد، از سال 18 تا حوالی سال 36 که امیرالمؤمنین صلوات الله علیه بیاید، یعنی حدود شانزده سال در اختیارِ معاویه بود، معاویه هم هر کاری که دوست داشت می‌کرد.

اصحاب پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم به شام می‌رفتند و می‌دیدند که معاویه رسماً ربا می‌خورد! نه یک قراردادی که ظاهر درستی دارد و ممکن است کسی در باطنِ آن اشتباه کند، معاویه رسماً ربا می‌خورد، وقتی اعتراض می‌کردند و می‌گفتند پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم این کار را قبول نداشت، می‌گفت: به نظر من اشکال ندارد!

خیلی از این‌ها مانند «عُبادَة بن صَامِت» به عمر گفتند: ما دیگر به شام نمی‌رویم، معاویه رسماً ربا می‌خورد و تو هم کاری با او نداری. عمر هم به معاویه نامه می‌نوشت و می‌گفت که با این‌ها مدارا کن. ولی معاویه به کارِ خود ادامه می‌داد!

عمر سلطنتی عمل می‌کرد.

هر کسی در دورانِ خلافتِ خلیفه دوم می‌خواست بریز و بپاش کند، خلیفه دوم او را می‌گرفت و بر الاغ سوار می‌کرد و او را چپه می‌کرد و شلاق می‌زد، اما به معاویه کاری نداشت، به او می‌گفت که تو را نه امر می‌کنم و نه نهی!

عمر به اموالِ بیشترِ کارگزاران خود رسیدگی می‌کرد، می‌گفت نیمی از اضافه‌ی اموال را به بیت المال می‌دهم.

البته به این موضوع کاری ندارم که این کار یک نوع پولشویی است؛ ولی نیمی از اموال آن‌ها را می‌گرفت. اما معاویه جزو کسانی بود که استثناء بود.

معاویه در آن هفده سال، در استانی که مردمِ آن را خودش و برادرش مسلمان کرده بود آنقدر قوی شد، که وقتی مردم شام حرف از اسلام می‌زدند، درواقع معاویه را در ذهن خود داشتند.

معاویه چند سال با امیرالمؤمنین صلوات الله علیه درگیر شد، دوباره از سال 40 تا سال 60 بود. معاویه در شام به یک درخت تناور تبدیل شده بود. دیگر نمی‌شد به این راحتی با معاویه درگیر شد، جامعه نمی‌پذیرفت.

یک دهه بحث من این بود که چه اتفاقاتی در جامعه اسلامی رخ داد که جامعه اسلامی سیّدالشّهداء صلوات الله علیه را به اندازه‌ی یک آخوند عالم قبول نداشت، یعنی چه بلایی بر سرِ جامعه آورده بودند.

جامعه‌ی اسلامی سیّدالشّهداء صلوات الله علیه را بایکوت کرد، حوالی سال 56 که معاویه برای یزید ولیعهدی گرفت، چند نفر محدود قبول نکردند، یک نفر از آن‌ها سیّدالشّهداء صلوات الله علیه بود، کسی اعتراض نکرد.

در آن سال حتّی کوفیان و بصریان و اهل مدینه و اهل مکه هم از ترسشان اعلامِ نارضایتی نکردند، همه یا بیعت کردند و یا سکوت کرده بودند، در بین اشخاص مهم، امام حسین علیه السلام و چند نفر دیگر بیعت نکردند، که بعضی از آن‌ها قیمت معامله را بالا بردند، عبدالله بن زبیر قیام کرد، سیّدالشّهداء صلوات الله علیه هم که مشخص است.

سیّدالشّهداء صلوات الله علیه پنج سال قبل از کربلا با یزید بیعت نکرد.

نگو که حرکتِ سیّدالشّهداء صلوات الله علیه از تهدید یزید شروع شد، چون حضرت پنج سال قبل بیعت نکرده‌اند. با اینکه جامعه‌ی اسلامی کاری با امام حسین علیه السلام نداشت، اصلاً سیّدالشّهداء صلوات الله علیه را بعنوانِ امامِ عالمِ جامعه قبول نداشتند، آن هم بخاطر خرابکاری‌هایی بود که در دوران سقیفه و بعد از آن انجام شده بود. البته این موضوع نقصی برای سیّدالشّهداء صلوات الله علیه نیست.

اما حضرت بیعت نکرد.

برای همین هم یزید نامه نوشت و گفت که اگر حسین بن علی بیعت نکرد او با بکشید. وگرنه چرا یزید با بقیه‌ی مردم مدینه کاری نداشت؟ چون آن‌ها بیعت کرده بودند، کوفیان بیعت کرده بودند. حال بر حسب ترس یا مصلحت‌اندیشی یا هر چیز دیگری که بود، صدای کسی در نیامد.

یزید اتفاقِ جدیدِ جدّی در جامعه‌ی اسلامی نبود، یزید فقط نفاقِ کمتری داشت.

اینکه عدّه‌ای به دنبال این هستند که بگویند در جامعه‌ی اسلامی ناگهان یزید آمد و همه چیز خراب شد، اینطور نبود، یزید فقط نفاقِ کمتری داشت، یزید پیچیدگیِ کمتری داشت، یزید ساده‌تر بود، البته او هم منافق بود. یزید هم در خصوصی چیزی می‌گفت که در مجامع عمومی نمی‌گفت.

موضوع این نبود که یزید شرابخوار است، بلکه موضوع این بود که الآن می‌شد با این یزید درگیر شد، چون دو مرحله از اقدام حضرت تبلیغی است.

وقتی انسان می‌خواهد تبلیغ کند درواقع می‌خواهد حرف بزند، باید به زبانی حرف بزند که حرفِ یکدیگر را بفهمند.

حضرت می‌خواهد این مشکلِ عمیقِ انحراف را بگوید، مردم با اقداماتی که معاویه و دستگاه رسانه‌ای معاویه می‌کرد، زبان حضرت را نمی‌فهمیدند، اصلاً حضرت را اینقدر قبول نداشتند.

حضرت را آنقدر قبول نداشتند که به نقلی معاویه به مدینه آمد و در مقابل همه گفت که اگر حسین بن علی برتر بود که من حکومت را به او می‌دادم، اما یزید بهتر است. هیچ کسی هم دهان معاویه را نشکست، هیچ کسی هم نگفت چرا تو حسین بن علی را با یزید مقایسه می‌کنی و در نهایت هم یزید را ترجیح می‌دهی؟

ببینید با جامعه چه کرده بودند که هیچ کسی اعتراض نکرد! حال یا ترس بود، یا طمع بود، یا نفهمی بود، یا هر چیز دیگری.

قبلاً دو معصوم با معاویه درگیر شده بود، هم امیرالمؤمنین صلوات الله علیه و هم امام حسن مجتبی صلوات الله علیه؛ این درگیری‌های گسترده به بدنه‌های اجتماعی نیاز دارد، اگر سیّدالشّهداء صلوات الله علیه دوباره کاری می‌کرد که با معاویه درگیر می‌شد، چند ماه بعد حضرت را مجبور می‌کردند یا آتش‌بس کنند یا حضرت را بکشد، و در اینصورت هم عدّه‌ای معاویه را مشروع بپندارند.

یزید میوه‌ی ارگانیکِ سقیفه بود

نه اینکه یزید خیلی فاسق بود، یزید از قبلی‌ها فاسق‌تر نبود، یزید محصولِ قبلی‌هاست، اما وقتی یزید بر سر کار آمد، شرایط بود که معلوم بشود که یزید اسلام نیست، معلوم بشود که مسیری که از سقیفه آمده است چنین نتیجه‌ای دارد، فرصت پیدا شد که معلوم بشود آن روزی که خطا شده است، چنین نتیجه‌ای در پی داشته است.

یزید خیلی طبیعی بر روی کار آمد، اگر طبیعی نبود باید جامعه‌ی مسلمانانِ آن زمان، روی ولایتعهدیِ یزید اعتراض گسترده می‌کردند. عادی احساس کردند که هیچ اعتراضی نکردند. اگر اعتراض هم هست برای بعد از شهادتِ سیّدالشّهداء صلوات الله علیه است.

مردم قبل از شهادتِ سیّدالشّهداء صلوات الله علیه اعتراضِ جدّی نکردند، چرا؟ چون یزید بر طبق منطق آمد، چون میوه‌ی ارگانیک بود، خیلی طبیعی آمد، ادامه‌ی مسیر بود، اما دیگر آنقدر خرابکاری کرد… چون نفاقِ یزید مانند قبلی‌ها خیلی پیچیده و پوشیده نبود، راحت‌تر می‌شد فهمید.

سیّدالشّهداء صلوات الله علیه هم اقداماتی بر علیه او کرد.

اگر منطقِ دستگاهِ سقیفه سرِ جای خود بود و ابله نبود، اگر طمع برای اینکه اسلام را از بین ببرند نبود، نباید یزید می‌آمد، گزینه‌هایی بود که نفاق را ادامه بدهد.

به نظر بنده این‌ها طمع کردند و گفتند اسلام را از بین می‌بریم. یعنی همان چیزی که به مغیره گفته بود تا روزی که نام او روی مأذنه هست من کوتاه نمی‌آیم تا اسم او را از روی مأذنه‌ها بردارم. وگرنه نباید با آمدنِ یزید، اینطور انتحاری می‌زدند. یزید برای دستگاهِ سقیفه یک انتحاری بود، چون یک ابله با نفاقِ ضعیف‌تر بود، فسقِ او روتَر بود، مردم می‌فهمیدند و زود از او اعلامِ بیزاری می‌کردند، یزید قابلِ دوست داشتن نبود، نمی‌شد به او «التماس دعا» گفت؛ قبلی‌ها به ابوموسی اشعری «التماس دعا» می‌گفتند، اما نمی‌شد به یزید بگویند.

اگر این‌ها می‌خواستند مسیر را درست ادامه بدهند و اگر طمع نداشتند، باید معاویه کس دیگری را انتخاب می‌کرد.

ولی به نظر بنده می‌خواستند وسطِ جهان اسلام، پرچمِ کفر بدست بگیرند و بصورت علنی و عمومی بگویند «لَعِبَتْ هاشِمُ بِالْمُلْکِ»، یزید بصورت خصوصی گفت اما جرأت نکرد بصورت عمومی چنین بگوید.

اهل بیت سلام الله علیهم أجمعین کاری کردند که یزید را به دوره‌ی نفاقِ خودش برگرداندند، یعنی کفر را علنی نکند که کار تمام بشود.

اهل بیت سلام الله علیهم أجمعین با خطبه‌ای که خواندند یزید گفت که من نمی‌خواستم چنین بشود، من پشیمان هستم، این عبیداللهِ ناپاکزاده این کار را کرده است. یعنی درواقع یزید اصلاً به گردن نگرفت.

سیّدالشّهداء صلوات الله علیه اسلام و توحید و ادیانِ ابراهیمی را نجات داد.

روضه و توسّل به حضرت علی اکبر سلام الله علیه

یکی از کارهایی که سیّدالشّهداء صلوات الله علیه در این میان انجام داد این بود، حضرت می‌داند حال که در کربلا درگیر می‌شویم، اگر جنگ رخ بدهد، جنگ خیلی نابرابر است، کار تمام است، امامِ بعدی را هم می‌کشند.

اینجا کار برای حضرت خیلی پیچیده شد، پسرِ خود را صدا زد…

همانطور که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم به امیرالمؤمنین صلوات الله علیه فرمود: علی جان! آیا حاضر هستی در لیلة المبیت بجای من به احتمال زیاد کشته بشوی تا من هجرت کنم؟ امیرالمؤمنین صلوات الله علیه عرض کرد: مگر ما بر حق نیستیم؟

این جمله که نعوذبالله برایِ شکِ امیرالمؤمنین صلوات الله علیه نبود، بلکه می‌خواست از امامِ عصرِ خود اقراری بر کارِ خود بگیرد.

پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم فرمود: بله!

امیرالمؤمنین صلوات الله علیه عرض کرد: پس این از مواضعِ صبر نیست! این از مواضعِ شکر است که من جانِ خود را فدای شما کنم! معلوم است که این کار را می‌کنم.

به ما می‌گویند بروید و با عالِمِ ربّانی صحبت کنید و دینِ خود را عرضه کنید، نه اینکه شک دارید.

حضرت عبدالعظیم حسنی سلام الله علیه رفت و دین خود را به امام هادی علیه السلام عرضه کرد.

امام حسین سلام الله علیه در یکی از منزل‌های نرسیده به کربلا، سر مبارک خود را روی پای حضرت علی اکبر علیه السلام گذاشته بود و لحظاتی خوابیده بود، وقتی بلند شد گریه می‌کرد، فرمود: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ». حضرت علی اکبر سلام الله علیه عرض کرد: پدر جان! استرجاع فرمودید، خیر است…

با یکدیگر صحبت کردند، تحلیل من این است که سیّدالشّهداء صلوات الله علیه به حضرت علی اکبر علیه السلام فرمود که لیلة المبیتِ تو هم این است که در کربلا تو را طوری معرّفی کنم که زین العابدین سلام الله علیه را کمتر ببینند، آیا حاضر هستی که سپرِ بلا بشوی؟

او هم سؤالِ جدّ خود امیرالمؤمنین صلوات الله علیه را پرسید، مگر ما به حق نیستیم؟…

«زید بن صوحان» مقابل امیرالمؤمنین صلوات الله علیه به زمین خورد، به حضرت عرضه داشت: چون شما خوب هستید و زیبا هستید و سخاوت دارید و علم دارید و آقا هستید جان خود را تقدیم شما نکردم، بلکه از حضرت امّ سلمه سلام الله علیها شنیدم که فرمود پیامبر فرموده است «مَنْ كُنْتُ مَوْلَاهُ فَهَذَا عَلِيٌّ مَوْلَاهُ»، من هم آمده‌ام که جان خود را فدای شما کنم.

حضرت علی اکبر علیه السلام عرض کرد: «یا أَبَتِ أَفَلَسْنا عَلَى الْحَقِّ»، حضرت فرمود: بله! ما به حق هستیم، عرض کرد: «إذاً لاَ نُبالی بِالْمَوتِ» پس من از مرگ نمی‌ترسم.

سیّدالشّهداء صلوات الله علیه گریه کرد و فرمود: خدا بهترین اجری که از یک پدر به پسری می‌دهد، به تو بدهد.

سیّدالشّهداء صلوات الله علیه برای اینکه از حضرت زین العابدین صلوات الله علیه حفاظت کند مجبور شد که حضرت علی اکبر علیه السلام را در کربلا نمایش بدهد، بر خلافِ قاعده…

دشمن برای کشتنِ علی اکبر تحریک شد، چون فکر کرد او وصیّ سیّدالشّهداء صلوات الله علیه است.

اوصافی که سیّدالشّهداء صلوات الله علیه برای حضرت علی اکبر علیه السلام فرمود راست بود، اما قاعدتاً نباید این اوصاف را در میان جنگ گفت که دشمن بگوید باید طوری او را بکشیم که جگرِ پدرش را آتش بزنیم.

غرض این بود که هدایت منقطع نشود… موضوعِ هدایتِ ما هم در میان بود…

حضرت علی اکبر علیه السلام نزد پدر آمد تا اذن بگیرد، «اسْتَأْذَنَ أَبَاهُ»،[4] همینکه از پدر اذن گرفت، «فَأَذِنَ لَهُ»… این «ف» برای فوریت است، یعنی سیّدالشّهداء صلوات الله علیه فوری فرمود: برو!

یعنی یکدیگر را در آغوش نگرفتند…

وقتی حضرت علی اکبر علیه السلام در حال رفتن به میدان بود، هر کسی که حضرت علی اکبر علیه السلام را می‌شناخت، سیّدالشّهداء صلوات الله علیه را تماشا می‌کرد که ببیند الآن حال او چطور است، دیدند «نَظَرَ إِلَيْهِ نَظَرَ آيِسٍ مِنْهُ» با ناامیدی نگاهی به او کرد، «وَ أَرْخَى عَيْنَهُ»… انگار که تحمّل نداشت، سرِ خود را پایین انداخت… نتوانست رفتنِ او را ببیند…

حسین جان! برای تو بمیرم… نتوانستی رفتنِ او را ببینید… چطور بالای سرِ آن بدن رفتید…

به میدان رفت و جنگید… این تحلیل من است، دید که اتفاقی برای او نمی‌افتد، شاید بابا هنوز دل نَکَنده است… یکدیگر را در آغوش نگرفته بودند… برگشت، اما برای برگشتن بهانه‌ای می‌خواست، راست گفت، ولی شاید لزومی نداشت که این را بگوید، آمد و عرض کرد: «يَا أَبَتِ الْعَطَشُ قَدْ قَتَلَنِي وَ ثِقْلُ الْحَدِيدِ قَدْ أَجْهَدَنِي» آنقدر تشنه هستم که دیگر نمی‌توانم سنگینیِ این زره را تحمّل کنم…

یکدیگر را در آغوش گرفتند…

این مرتبه به میدان رفت، «قَاتَلَ قِتَالًا شَدِيداً»، طوری جنگید که گریه‌ی آن‌ها را درآورد، اما بالاخره یک نفر در برابرِ این لشگر… نامِ او علی، نامِ جدّ او علی… همه‌ی انگیزه‌ها هست…

کار به جایی رسید که نیزه‌ای به پهلوی مبارک حضرت علی اکبر علیه السلام اصابت کرد…

اسب مسیر را برعکس رفت، گفتند راه را باز کنید که به همه برسد… کاری می‌کنیم که وقتی پدرش رسید جان بدهد…

نمی‌شود عبارتِ مقتل را گفت، همینقدر به شما عرض می‌کنم که صدای نحیفی از زیرِ دست و پا بلند شد «يَا أَبَتَاهْ عَلَيْكَ السَّلَامُ هَذَا جَدِّي يُقْرِؤُكَ السَّلَامَ»

سیّدالشّهداء صلوات الله علیه مانند بازِ شکاری، با مرکب آمد، وقتی روی اسب بود بالای سرِ علی اکبر رسید، من نمی‌توانم بگویم چه اتفاقی افتاده بود، دید «شَهَقَ الغُلَامُ شَهْقَةً»، در مقابلِ چشم سیّدالشّهداء صلوات الله علیه صیحه‌ای زد و دست و پا زد… آقا از اسب افتاد…

اگر کسی می‌خواهد بخواند «فَسَقَطَ الْحُسَیْنُ عَنْ فَرَسِهِ إِلَى الْأَرْضِ»، اینجاست، نه آنجا… آقا از روی اسب افتاد… دشمن شروع کرد به هلهله کردن، اما انگار سیّدالشّهداء صلوات الله علیه دیگر نمی‌شنید، سرِ علی اکبر علیه السلام را به آغوش گرفت، «مَا أَجْرَأَهُمْ عَلَى اللَّهِ وَ عَلَى انْتِهَاكِ حُرْمَةِ الرَّسُولِ عَلَى الدُّنْيَا بَعْدَكَ الْعَفَاءُ»… دیگر بعد از تو خاک بر سرِ دنیا… دلِ حضرت آرام نشد، «وَ وَضَعَ خَدَّهُ عَلَى خَدِّهِ» صورت به صورتِ او گذاشت… «وَلَدِی»


[1]– سوره‌ مبارکه غافر، آیه 44.

[2]– سوره‌ مبارکه طه، آیات 25 تا 28.

[3]– الصّحيفة السّجّاديّة، ص 98.

[4] لهوف، صفحه 113 (فَلَمَّا لَمْ يَبْقَ مَعَهُ سِوَى أَهْلِ بَيْتِهِ خَرَجَ عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ علیه السلام وَ كَانَ مِنْ أَصْبَحِ النَّاسِ وَجْهاً وَ أَحْسَنِهِمْ خُلُقاً فَاسْتَأْذَنَ أَبَاهُ فِي الْقِتَالِ فَأَذِنَ لَهُ ثُمَ‏ نَظَرَ إِلَيْهِ نَظَرَ آيِسٍ مِنْهُ وَ أَرْخَى عَيْنَهُ وَ بَكَى ثُمَّ قَالَ اللَّهُمَّ اشْهَدْ فَقَدْ بَرَزَ إِلَيْهِمْ غُلَامٌ أَشْبَهُ النَّاسِ خَلْقاً وَ خُلُقاً وَ مَنْطِقاً بِرَسُولِكَ وَ كُنَّا إِذَا اشْتَقْنَا إِلَى نَبِيِّكَ نَظَرْنَا إِلَيْهِ فَصَاحَ وَ قَالَ يَا ابْنَ سَعْدٍ قَطَعَ اللَّهُ رَحِمَكَ كَمَا قَطَعْتَ رَحِمِي فَتَقَدَّمَ نَحْوَ الْقَوْمِ فَقَاتَلَ قِتَالًا شَدِيداً وَ قَتَلَ جَمْعاً كَثِيراً ثُمَّ رَجَعَ إِلَى أَبِيهِ وَ قَالَ يَا أَبَتِ الْعَطَشُ قَدْ قَتَلَنِي وَ ثِقْلُ الْحَدِيدِ قَدْ أَجْهَدَنِي فَهَلْ إِلَى شَرْبَةٍ مِنَ الْمَاءِ سَبِيلٌ فَبَكَى الْحُسَيْنُ علیه السلام وَ قَالَ وَا غَوْثَاهْ يَا بُنَيَّ قَاتِلْ قَلِيلًا فَمَا أَسْرَعَ مَا تَلْقَى جَدَّكَ مُحَمَّداً ص فَيَسْقِيَكَ بِكَأْسِهِ الْأَوْفَى شَرْبَةً لَا تَظْمَأُ بَعْدَهَا أَبَداً فَرَجَعَ إِلَى مَوْقِفِ النُّزَّالِ وَ قَاتَلَ أَعْظَمَ الْقِتَالِ فَرَمَاهُ مُنْقِذُ بْنُ مُرَّةَ الْعَبْدِيُّ لَعَنَهُ اللَّهُ تَعَالَى بِسَهْمٍ فَصَرَعَهُ فَنَادَى يَا أَبَتَاهْ عَلَيْكَ السَّلَامُ هَذَا جَدِّي يُقْرِؤُكَ السَّلَامَ وَ يَقُولُ لَكَ عَجِّلِ الْقَدُومَ عَلَيْنَا ثُمَّ شَهَقَ شَهْقَةً فَمَاتَ فَجَاءَ الْحُسَيْنُ حَتَّى وَقَفَ عَلَيْهِ وَ وَضَعَ خَدَّهُ عَلَى خَدِّهِ وَ قَالَ قَتَلَ اللَّهُ قَوْماً قَتَلُوكَ مَا أَجْرَأَهُمْ عَلَى اللَّهِ وَ عَلَى انْتِهَاكِ حُرْمَةِ الرَّسُولِ عَلَى الدُّنْيَا بَعْدَكَ الْعَفَاءُ. قَالَ الرَّاوِي: وَ خَرَجَتْ زَيْنَبُ بِنْتُ عَلِيٍّ تُنَادِي يَا حَبِيبَاهْ يَا ابْنَ أَخَاهْ وَ جَاءَتْ فَأَكَبَّتْ عَلَيْهِ فَجَاءَ الْحُسَيْنُ فَأَخَذَهَا وَ رَدَّهَا إِلَى النِّسَاءِ.)